گنجور

 
مولانا

عیش‌هاتان نوش بادا هر زمان ای عاشقان

وز شما کان شکر باد این جهان ای عاشقان

نوش و جوش عاشقان تا عرش و تا کرسی رسید

برگذشت از عرش و فرش این کاروان ای عاشقان

از لب دریا چه گویم لب ندارد بحر جان

برفزوده‌ست از مکان و لامکان ای عاشقان

ما مثال موج‌ها اندر قیام و در سجود

تا بدید آید نشان از بی‌نشان ای عاشقان

گر کسی پرسد کیانید ای سراندازان شما

هین بگوییدش که جان جان جان ای عاشقان

گر کسی غواص نبود بحر جان بخشنده است

کو همی‌بخشد گهرها رایگان ای عاشقان

این چنین شد وان چنان شد خلق را در حقه کرد

بازرستیم از چنین و از چنان ای عاشقان

ما رمیت اذ رمیت از شکارستان غیب

می جهاند تیرهای بی‌کمان ای عاشقان

چون ز جست و جوی دل نومید گشتم آمدم

خفته دیدم دل ستان با دلستان ای عاشقان

گفتم ای دل خوش گزیدی دل بخندید و بگفت

گل ستاند گل ستان از گلستان ای عاشقان

زیر پای من گل است و زیر پاهاشان گل است

چون بکوبم پا میان منکران ای عاشقان

خرما آن دم که از مستی جانان جان ما

می نداند آسمان از ریسمان ای عاشقان

طرفه دریایی معلق آمد این دریای عشق

نی به زیر و نی به بالا نی میان ای عاشقان

تا بدید آمد شعاع شمس تبریزی ز شرق

جان مطلق شد زمین و آسمان ای عاشقان