گنجور

 
مولانا

ای تو را گردن زده آن تسخرت بر گرد نان

ای سیاهی بر سیاهی جان تو از گرد نان

ای تو در آیینه دیده روی خود کور و کبود

تسخر و خنده زده بر آینه چون ابلهان

تسخرت بر آینه نبود به روی خود بود

زانک رویت هست تسخرگاه هر روشن روان

آن منافق روی ظلمت جان تسخرکن که خود

جمله سر تا پای تسخر بوده‌ست آن قلتبان

هر کی در خون خود آید دست من چه گو درآ

هر کی او دزدی کند حق است دار و نردبان

هر کی استهزا کند بر خاصگان عشق حق

تیغ قهرش بر سر آید از جلاد قهرمان

ندهدش قهر خدا مهلت که تا یک دم زند

گرچه دارد طاعت اهل زمین و آسمان

عبرت از ابلیس گیرد آنک نسل آدم است

کو به استهزای آدم شد سیه روی قران

تا که بهتان‌ها نهد آن مظلم تاریک دل

خنبک و مسخرگی و افسوس بر صاحب دلان

احمد مرسل به طعن و سخره بوجهل بود

موسی عمران به تسخرهای فرعونی چنان

صبرها کردند تا قهر خدا اندررسید

دود قهر حق برآمدشان ز سقف دودمان

از ملامت‌های حسادان جگرها خون شود

درد استهزای ایشان داغ‌ها آرد به جان

گر از ایشان درگریزی در مغاره خلوتی

عشق چون چوگانت آرد همچو گوی اندر میان

تا چشاند مر تو را زهری ز هر افسرده‌ای

تا کشاند نزد تو از هر حسودی ارمغان

تا بده است این گوشمال عاشقان بوده‌ست از آنک

در همه وقتی چنین بوده‌ست کار عاشقان

گر تو اندر دین عشقی بر ملامت دل بنه

وز فسوس و تسخر دشمن مکن رو را گران

عاشقی چون روگری دان یا مثل آهنگری

پس سیه باشد هماره چهره‌های روگران

بر رخ روگر سیاهی از پی قزغان بود

و آنگهی جمله سیاهی گرد شد بر قازغان

همچنان در عاقبت این روسیاهی عاشقان

جمع گردد بر رخ تسخرکن خنبک زنان

عشق نقشی را حسودان دشمنی‌ها می کنند

خاصه عشق پادشاه نقش ساز کامران

نقش ساز نقش سوز ملک بخش بی‌نظیر

جان فزایی دلربایی خوش پناه دو جهان

خاص خاص سر حق و شمس دین بی‌نظیر

فخر تبریز و خلاصه هستی و نور روان

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۱۹۶۷ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
رودکی

خواسته تاراج گشته، سر نهاده بر زیان

لشکرت همواره یافه، چون رمهٔ رفته شبان

عنصری

چیست آن آبی چو آتش و آهنی چون پرنیان

بیروان تن پیکری پاکیزه چون بی‌تنْ روان

گر بجنبانیش آب است، ار بلرزانی درخش

ور بیندازیش تیر است، ار بدو یازی کمان

از خرد آگاه نه در مغز باشد چون خرد

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
ابوسعید ابوالخیر

بس که جستم تا بیابم من از آن دلبر نشان

تا گمان اندر یقین گم شد یقین اندر گمان

تا که می‌جستم ندیدم تا بدیدم گم شدم

گم شده گم کرده را هرگز کجا یابد نشان

در خیال من نیامد در یقینم هم نبود

[...]

فرخی سیستانی

سرو دیدستم که باشد رسته اندر بوستان

بوستان هرگز ندیدیم رسته بر سرو روان

بوستانی ساختی تو برسر سرو سهی

پر گل و پر لاله و پر نرگس و پر ارغوان

ای بهار خوبرویان چند حیلت کرده ای

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
عسجدی

خسروا جائی بهمت ساختی، جائی بلند

پر ز خوان خواهی کنونش کرد و خواهی پر سخوان

تیر تو مفتاح شد در کار فتح قلعه ها

تیر تو مومول شد در دیده های دیده بان

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه