مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳۳
برخیز و صبوح را برنجان
ای روی تو آفتاب رخشان
جانها که ز راه نو رسیدند
بر مایده قدیم بنشان
جانها که پرید دوش در خواب
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳۴
از ما مرو ای چراغ روشن
تا زنده شود هزار چون من
تا بشکفد از درون هر خار
صد نرگس و یاسمین و سوسن
بر هر شاخی هزار میوه
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳۵
دلبر بیگانه صورت مهر دارد در نهان
گر زبانش تلخ گوید قند دارد در دهان
از درون سو آشنا و از برون بیگانه رو
این چنین پرمهر دشمن من ندیدم در جهان
چونک دلبر خشم گیرد عشق او می گویدم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳۶
عاشقان نالان چو نای و عشق همچون نای زن
تا چهها در می دمد این عشق در سرنای تن
هست این سر ناپدید و هست سرنایی نهان
از می لبهاش باری مست شد سرنای من
گاه سرنا می نوازد گاه سرنا می گزد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳۷
هر خوشی که فوت شد از تو مباش اندوهگین
کو به نقشی دیگر آید سوی تو می دان یقین
نی خوشی مر طفل را از دایگان و شیر بود
چون برید از شیر آمد آن ز خمر و انگبین
این خوشی چیزی است بیچون کآید اندر نقشها
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳۸
نازنینی را رها کن با شهان نازنین
ناز گازر برنتابد آفتاب راستین
سایه خویشی فنا شو در شعاع آفتاب
چند بینی سایه خود نور او را هم ببین
درفکندهای خویش غلطی بیخبر همچون ستور
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳۹
می پرد این مرغ دیگر در جنان عاشقان
سوی عنقا می کشاند استخوان عاشقان
ای دریغا چشم بودی تا بدیدی در هوا
تا روان دیدی روان گشته روان عاشقان
اشتران سربریده پای بالا می نهند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴۰
ای ز تو مه پای کوبان وز تو زهره دف زنان
می زنند ای جان مردان عشق ما بر دف زنان
نقل هر مجلس شدهست این عشق ما و حسن تو
شهره شهری شده ما کو چنین بد شد چنان
ای به هر هنگامه دام عشق تو هنگامه گیر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴۱
مهرهای از جان ربودم بیدهان و بیدهان
گر رقیب او بداند گو بدان و گو بدان
سر او را نقش کردم نقش کردم نقش کرد
هر که خواهد گو بخوان و گو بخوان و گو بخوان
پیش منکر می شدم من نیستم من نیستم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴۲
من ز گوش او بدزدم حلقه دیگر نهان
تا نداند چشم دشمن ور بداند گو بدان
بر رخم خطی نبشت و من نهان می داشتم
زین سپس پنهان ندارم هر کی خواند گو بخوان
طوق زر عشق او هم لایق این گردن است
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴۳
می گزید او آستین را شرمگین در آمدن
بر سر کویی که پوشد جانها حله بدن
آن طرف رندان همه شب جامهها را می کنند
تا ببینی روز روشن ما و من بیما و من
رومیانش جامه دزد و زنگیانش جامه دوز
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴۴
چون ببینی آفتاب از روی دلبر یاد کن
چون ببینی ابر را از اشک چاکر یاد کن
چون ببینی ماه نو را همچو من بگداخته
از برای جان خود زین جان لاغر یاد کن
درنگر در آسمان وین چرخ سرگردان ببین
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴۵
هر چه آن سرخوش کند بویی بود از یار من
هر چه دل واله کند آن پرتو دلدار من
خاک را و خاکیان را این همه جوشش ز چیست
ریخت بر روی زمین یک جرعه از خمار من
هر که را افسرده دیدی عاشق کار خود است
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴۶
کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من
خود ندانستی به جز تو جان معنی دان من
تا نه ردی کردمی و نی تردد نی قبول
بودمی بیدام و بیخاشاک در عمان من
غیر رویت هر چه بینم نور چشمم کم شود
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴۷
سوی بیماران خود شد شاه مه رویان من
گفت ای رخهای زرد و زعفرانستان من
زعفرانستان خود را آب خواهم داد آب
زعفران را گل کنم از چشمه حیوان من
زرد و سرخ و خار و گل در حکم و در فرمان ماست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴۸
بانگ آید هر زمانی زین رواق آبگون
آیت انا بنیناها و انا موسعون
کی شنود این بانگ را بیگوش ظاهر دم به دم
تایبون العابدون الحامدون السایحون
نردبان حاصل کنید از ذی المعارج برروید
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴۹
آنچ می آید ز وصفت این زمانم در دهن
بر مرید مرده خوانم اندراندازد کفن
خود مرید من نمیرد کآب حیوان خورده است
وانگهان از دست کی از ساقیان ذوالمنن
ای نجات زندگان و ای حیات مردگان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵۰
بوی آن باغ و بهار و گلبن رعناست این
بوی آن یار جهان آرای جان افزاست این
این چنین بویی کز او اجزای عالم مست شد
از زمین نبود مگر از جانب بالا است این
اختران گویند از بالا که این خورشید چیست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵۱
ای برادر تو چه مرغی خویشتن را بازبین
گر تو دست آموز شاهی خویشتن را باز بین
هر کی انبازی برید از خویش آن بازی مدان
در جهان او را چو حق بیمثل و بیانباز بین
ز آفتابی کآفتاب آسمان یک جام او است
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵۲
هست ما را هر زمانی از نگار راستین
لقمهای اندر دهان و دیگری در آستین
این حد خوبی نباشد ای خدایا چیست این
هیچ سروی این ندارد خوش قد و بالا است این
این چنین خورشید پیدا چونک پنهان می شود
[...]