گنجور

 
مولانا

آنچ می آید ز وصفت این زمانم در دهن

بر مرید مرده خوانم اندراندازد کفن

خود مرید من نمیرد کآب حیوان خورده است

وانگهان از دست کی از ساقیان ذوالمنن

ای نجات زندگان و ای حیات مردگان

از درونم بت تراشی وز برونم بت شکن

ور براندازد ز رویت باد دولت پرده‌ای

از حیا گل آب گردد نی چمن ماند نه من

ور می لب بازگیری از گلستان ساعتی

از خمار و سرگرانی هر سمن گردد سه من

ور زمانی بی‌دلان را دم دهی و دل دهی

جان رهد از ننگ ما و ما رهیم از خویشتن

گر ندزدید از تو چیزی دل چرا آویخته‌ست

چاره نبود دزد را در عاقبت ز آویختن

گر چنین آویختن حاصل شدی هر دزد را

از حریصی دزد گشتی جمله عالم مرد و زن

اندر این آویختن کمتر کراماتی که هست

آب حیوان خوردن است و تا ابد باقی شدن

چاشنی سوز شمعت گر به عنقا برزدی

پر چو پروانه بدادی سر نهادی در لگن

صورت صنع تو آمد ساعتی در بتکده

گه شمن بت می شد آن دم گاه بت می شد شمن

هر زمانی نقش می شد نعت احمد بر صلیب

سر وحدت می شنیدند آشکارا از وثن

عشقت ای خوب ختن بر دل سواره گشت گفت

این چنین مرکب بباید تاختن را تا ختن

شور تو عقلم ستد با فتنه‌ها دربافتم

شور و بی‌عقلی بباید بافتن را با فتن

من کجا شعر از کجا لیکن به من در می دمد

آن یکی ترکی که آید گویدم هی کیمسن

ترک کی تاجیک کی زنگی کی رومی کی

مالک الملکی که داند مو به مو سر و علن

جامه شعر است شعر و تا درون شعر کیست

یا که حوری جامه زیب و یا که دیوی جامه کن

شعرش از سر برکشیم و حور را در بر کشیم

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۱۹۴۹ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عنصری

شاه گیتی خسرو لشکرکش لشکرشکن

سایهٔ یزدان شه کشور ده کشورسِتان

ناصرخسرو

ای دننده همچو دن کرده رخان از خون دن

خون دن خونت بخواهد ریخت گرد دن مدن

همچو نخچیران دنیدی، سوی دانش دن کنون

نیک دان باید همیت اکنون شدن ای نیک دن

راه زد بر تو جهان و برد فر و زیب تو

[...]

ازرقی هروی

سوسن و سنبل نمود از زلف و عارض یار من

سنبلی بس با بلا و سوسنی بس با فتن

سوسن از سیم پلید و سنبل از مشک سیاه

در پلیدی صد ملاحت ، در سیاهی صدشکن

نوروزیب از روی و قد او همی خواهند دام

[...]

منوچهری

ای نهاده بر میان فرق جان خویشتن

جسم ما زنده به جان و جان تو زنده به تن

هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند

گویی اندر روح تو مضمر همی‌گردد بدن

گر نیی کوکب، چرا پیدا نگردی جز به شب

[...]

قطران تبریزی

ای سهی سرو روان از تو بهشت آئین چمن

روی تو ماهست و گرد ماه از انجم انجمن

مشک داری بر شقایق ورد داری بر عقیق

سرو داری بر گل و شمشاد داری بر سمن

از نسیم زلف تو همچون شمن گردد صنم

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه