گنجور

 
مولانا

برخیز و صبوح را برنجان

ای روی تو آفتاب رخشان

جان‌ها که ز راه نو رسیدند

بر مایده قدیم بنشان

جان‌ها که پرید دوش در خواب

در عالم غیب شد پریشان

هر جان به ولایتی و شهری

آواره شدند چون غریبان

مرغان رمیده را فرازآر

حراقه بزن صفیر برخوان

هرچ آوردند از ره آورد

بیخود کنشان و جمله بستان

زیرا هر گل که برگ دارد

او بر نخورد از این گلستان

عقلی باید ز عقل بیزار

خوش نیست قلاوزی زحیران

جغد است قلاوز و همه راه

در هر قدمی هزار ویران

ای باز خدا درآ به آواز

از کنگره‌های شهر سلطان

این راه بزن که اندر این راه

خفت اشتر و مست شد شتربان