گنجور

 
مولانا

می گزید او آستین را شرمگین در آمدن

بر سر کویی که پوشد جان‌ها حله بدن

آن طرف رندان همه شب جامه‌ها را می کنند

تا ببینی روز روشن ما و من بی‌ما و من

رومیانش جامه دزد و زنگیانش جامه دوز

شاد باش ای جامه دزد و آفرین ای جامه کن

سرفرازی کار شمع و سرسپاری کار او

شرط باشد هر دو کارش هر کی شد شمع لگن

در سپردن هر کی زودتر در فروزش بیشتر

سر بنه در زیر پای و دستکی بر هم بزن

چون درآرد ماه رویی دست خود در گردنت

ترک کن سالوس را تو خویش را بر وی فکن

تا بریزی و برویی آن زمان در باغ او

روی گل بر روی گل هم یاسمن بر یاسمن

عاشقان اندرربوده از بتان روبندها

زانک در وحدت نباشد نقش‌های مرد و زن

بر سر گور بدن بین روح‌ها رقصان شده

تا بدیده صد هزاران خویشتن بی‌خویشتن

زلف عنبرسای او گوید به جان لولیان

خیز لولی تا رسن بازی کنیم اینک رسن

مرتضای عشق شمس الدین تبریزی ببین

چون حسینم خون خود در زهر کش همچون حسن