گنجور

 
مولانا

می پرد این مرغ دیگر در جنان عاشقان

سوی عنقا می کشاند استخوان عاشقان

ای دریغا چشم بودی تا بدیدی در هوا

تا روان دیدی روان گشته روان عاشقان

اشتران سربریده پای بالا می نهند

اشتر باسر مجو در کاروان عاشقان

آن جنازه برپریدی گر نگفتی غیرتش

بی نشان رو بی‌نشان رو بی‌نشان عاشقان

چون به گورستان درآید استخوان عاشقی

صد نواله پیچد از وی میرخوان عاشقان

ذره ذره دف زدی و کف زدی در عرس او

گر روا بودی شدن پیدا نهان عاشقان

چون تن عاشق درآید همچو گنجی در زمین

صد دریچه برگشاید آسمان عاشقان

در کفن پیچید بینید ای عزیزان کوه قاف

چشم بند است این عجب یا امتحان عاشقان

خرمن گل بود و شد از مرگ شاخ زعفران

صد گلستان بیش ارزد زعفران عاشقان

ای رسول غیرت مردان دهانم را مگیر

تا دو سه نکته بگویم از زبان عاشقان

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۹۳۹ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
جامی

امشب افتاده ست شوری در میان عاشقان

گویی آن کان نمک شد میهمان عاشقان

با خیال خط سبزش خوان عشق آراسته ست

هرگز این سبزی مبادا کم ز خوان عاشقان

عاشقان رفتند و می آید پی گمگشتگان

[...]

اسیری لاهیجی

واله رخسار جانانست جان عاشقان

نیست پیدا برکسی حال نهان عاشقان

هست برتر حالت عشاق از فهم خرد

برزبان ناید ازین معنی بیان عاشقان

عاشقی کز عشق جانان از خودی گیرد کنار

[...]

صائب تبریزی

ساده است از نقش انجم آسمان عاشقان

این نشان از بی نشان دارد روان عاشقان

در حقیقت دنیی و عقبی دو منزل بیش نیست

این دو منزل را یکی سازد روان عاشقان

دامن ریگ روان را خار نتواند گرفت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه