گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹۳

 

صد گوش نوم باز شد از راز شنودن

بی بوددهنده نتوان زادن و بودن

استودن تو باد بهار آمد و من باغ

خوش حامله می گردد اجزا ز ستودن

بر همدگر افتادن مستان چه لطیف است

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹۴

 

گر زانک ملولی ز من ای فتنه حوران

این سلسله بگذار و کسی را بمشوران

در کوچه کوران تو یکی روز گذشتی

افتاد دو صد خارش در دیده کوران

در خواب نمودی تو شبی قامت خود را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹۵

 

بفریفتیم دوش و پرندوش به دستان

خوردم دغل گرم تو چون عشوه پرستان

دی عهد نکردی بروم بازبیایم

سوگند نخوردی که بجویم دل مستان

گفتی که به بستان بر من چاشت بیایید

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹۶

 

نشاید از تو چندین جور کردن

نشاید خون مظلومان به گردن

مرا بهر تو باید زندگانی

وگر نی سهل دارم جان سپردن

از آن روزی که نام تو شنیدم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹۷

 

در این دم همدمی آمد خمش کن

که او ناگفته می داند خمش کن

ز جام باده خاموش گویا

تو را بی‌خویش بنشاند خمش کن

مزن تشنیع بر سلطان عشقش

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹۸

 

ندا آمد به جان از چرخ پروین

که بالا رو چو دردی پست منشین

کسی اندر سفر چندین نماند

جدا از شهر و از یاران پیشین

ندای ارجعی آخر شنیدی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹۹

 

دل خون خواره را یک باره بستان

ز غم صدپاره شد یک پاره بستان

بکن جان مرا امروز چاره

وگر نی جان از این بیچاره بستان

همه شب دوش می گفتم خدایا

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰۰

 

بیا ای مونس جان‌های مستان

ببین اندیشه و سودای مستان

بیا ای میر خوبان و برافروز

ز شمع روی خود سیمای مستان

نمی‌آیی سر از طاقی برون کن

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰۱

 

ز زخم دف کفم بدرید ای جان

چه بستی کیسه را دستی بجنبان

گشادی کن بجنب آخر نه سنگی

نه سنگی هم گشاید آب حیوان

مروت را مگر سیلاب برده‌ست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰۲

 

چرا منکر شدی ای میر کوران

نمی‌گویم که مجنون را مشوران

تو می گویی که بنما غیبیان را

ستیران را چه نسبت با ستوران

در این دریا چه کشتی و چه تخته

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰۳

 

شنیدی تو که خط آمد ز خاقان

که از پرده برون آیند خوبان

چنین فرموده است خاقان که امسال

شکر خواهم که باشد سخت ارزان

زهی سال و زهی روز مبارک

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰۴

 

کجا خواهی ز چنگ ما پریدن

کی داند دام قدرت را دریدن

چو پایت نیست تا از ما گریزی

بنه گردن رها کن سر کشیدن

دوان شو سوی شیرینی چو غوره

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰۵

 

اگر تو عاشقی غم را رها کن

عروسی بین و ماتم را رها کن

تو دریا باش و کشتی را برانداز

تو عالم باش و عالم را رها کن

چو آدم توبه کن وارو به جنت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰۶

 

تو نقد قلب را از زر برون کن

وگر گوید زرم زوتر برون کن

که بیگانه چو سیلاب است دشمن

ز بامش تو بران وز در برون کن

مگس‌ها را ز غیرت ای برادر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰۷

 

گر این جا حاضری سر همچنین کن

چو کردی بار دیگر همچنین کن

مرا دی تنگ اندر بر کشیدی

بیا ای تنگ شکر همچنین کن

در و بام مرا دی می شکستی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰۸

 

نتانی آمدن این راه با من

کجا دارد هریسه پای روغن

ولی همراهی و با تو بسازم

که چشم من به روی توست روشن

چو از راهت ببردم شرط نبود

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰۹

 

دل معشوق سوزیده است بر من

وزان سوزش جهان را سوخت خرمن

بزد آتش به جان بنده شمعی

کز او شد موم جان سنگ و آهن

پدید آمد از آن آتش به ناگه

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱۰

 

تو هر جزو جهان را بر گذر بین

تو هر یک را رسیده از سفر بین

تو هر یک را به طمع روزی خود

به پیش شاه خود بنهاده سر بین

مثال اختران از بهر تابش

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱۱

 

تو را پندی دهم ای طالب دین

یکی پندی دلاویزی خوش آیین

مشین غافل به پهلوی حریصان

که جان گرگین شود از جان گرگین

ز خارش‌های دل ار پاک گردی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱۲

 

بیا ساقی می ما را بگردان

بدان می این قضاها را بگردان

قضا خواهی که از بالا بگردد

شراب پاک بالا را بگردان

زمینی خود که باشد با غبارش

[...]

مولانا
 
 
۱
۱۵۹۴
۱۵۹۵
۱۵۹۶
۱۵۹۷
۱۵۹۸
۶۴۶۲