گنجور

 
مولانا

ندا آمد به جان از چرخ پروین

که بالا رو چو دردی پست منشین

کسی اندر سفر چندین نماند

جدا از شهر و از یاران پیشین

ندای ارجعی آخر شنیدی

از آن سلطان و شاهنشاه شیرین

در این ویرانه جغدانند ساکن

چه مسکن ساختی ای باز مسکین

چه آساید به هر پهلو که گردد

کسی کز خار سازد او نهالین

چه پیوندی کند صراف و قلاب

چه نسبت زاغ را با باز و شاهین

چه آرایی به گچ ویرانه‌ای را

که بالا نقش دارد زیر سجین

چرا جان را نیارایی به حکمت

که ارزد هر دمش صد چین و ماچین

نه آن حکمت که مایه گفت و گوی است

از آن حکمت که گردد جان خدابین

تو گوهر شو که خواهند و نخواهند

نشانندت همه بر تاج زرین

رها کن پس روی چون پای کژمژ

الف می باش فرد و راست بنشین

چو معنی اسب آمد حرف چون زین

بگو تا کی کشی بی‌اسب این زین

کلوخ انداز کن در عشق مردان

تو هم مردی ولی مرد کلوخین

عروسی کلوخی با کلوخی

کلوخ آرد نثار و سنگ کابین

به گورستان به زیر خشت بنگر

که نشناسی تو سارانشان ز پایین

خدایا دررسان جان را به جان‌ها

بدان راهی که رفتند آل یاسین

دعای ما و ایشان را درآمیز

چنان کز ما دعای و از تو آمین

عنایت آن چنان فرما که باشد

ز ما احسان اندک وز تو تحسین

ز شهوانی به عقلانی رسانمان

بر اوج فوق بر زین لوح زیرین

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۸۹۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
امیر معزی

جهان را یادگارست از سلاطین

شه ایران و توران ناصرالدین

ملک سنجر ولی‌عهد ملک شاه

خداوند ملوک مشرق و چین

فروزان آفتابی عالم افروز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه