دل معشوق سوزیده است بر من
وزان سوزش جهان را سوخت خرمن
بزد آتش به جان بنده شمعی
کز او شد موم جان سنگ و آهن
پدید آمد از آن آتش به ناگه
میان شب هزاران صبح روشن
به کوی عشق آوازه درافتاد
که شد در خانه دل شکل روزن
چه روزن کآفتاب نو برآمد
که سایه نیست آن جا قدر سوزن
از آن نوری که از لطفش برستهست
ز آتش گلبن و نسرین و سوسن
از آن سو بازگرد ای یار بدخو
بدین سو آ که این سوی است مؤمن
به سوی بیسوی جمله بهار است
به هر سو غیر این سرمای بهمن
چو شمس الدین جان آمد ز تبریز
تو جان کندن همیخواهی همیکن
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
نگه کن آب و یخ در آبگینه
فروزان هر سه همچون شمع روشن
گدازیده یکی دو تا فسرده
بیک لون این سه گوهر بین ملون
غریبی می چه خواهد یارب از من؟
که با من روز و شب بسته است دامن
غریبی دوستی با من گرفتهاست
مرا از دوستی گشتهاست دشمن
ز دشمن رست هر کو جست لیکن
[...]
شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن
بکردار زنی زنگی که هرشب
بزاید کودکی بلغاری آن زن
کنون شویش بمرد و گشت فرتوت
[...]
همیدون شخّهای کوه قارن
به چشمش همچنان آید که گلشن
ز مویش خانه گردد سنبلستان
ز رویش بوستان گردد شبستان
چو مشگین زلف پیش باد دارد
شود زو باغ و بستان سنبلستان
سپاه مهر او بر من بتازد
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۴ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.