گنجور

 
مولانا

دل معشوق سوزیده است بر من

وزان سوزش جهان را سوخت خرمن

بزد آتش به جان بنده شمعی

کز او شد موم جان سنگ و آهن

پدید آمد از آن آتش به ناگه

میان شب هزاران صبح روشن

به کوی عشق آوازه درافتاد

که شد در خانه دل شکل روزن

چه روزن کآفتاب نو برآمد

که سایه نیست آن جا قدر سوزن

از آن نوری که از لطفش برسته‌ست

ز آتش گلبن و نسرین و سوسن

از آن سو بازگرد ای یار بدخو

بدین سو آ که این سوی است مؤمن

به سوی بی‌سوی جمله بهار است

به هر سو غیر این سرمای بهمن

چو شمس الدین جان آمد ز تبریز

تو جان کندن همی‌خواهی همی‌کن

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۹۰۹ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
دقیقی

نگه کن آب و یخ در آبگینه

فروزان هر سه همچون شمع روشن

گدازیده یکی دو تا فسرده

بیک لون این سه گوهر بین ملون

ناصرخسرو

غریبی می چه خواهد یارب از من؟

که با من روز و شب بسته است دامن

غریبی دوستی با من گرفته‌است

مرا از دوستی گشته‌است دشمن

ز دشمن رست هر کو جست لیکن

[...]

منوچهری

شبی گیسو فروهشته به دامن

پلاسین معجر و قیرینه گرزن

بکردار زنی زنگی که هرشب

بزاید کودکی بلغاری آن زن

کنون شویش بمرد و گشت فرتوت

[...]

قطران تبریزی

ز مویش خانه گردد سنبلستان

ز رویش بوستان گردد شبستان

چو مشگین زلف پیش باد دارد

شود زو باغ و بستان سنبلستان

سپاه مهر او بر من بتازد

[...]

مشاهدهٔ ۱۴ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه