دل معشوق سوزیده است بر من
وزان سوزش جهان را سوخت خرمن
بزد آتش به جان بنده شمعی
کز او شد موم جان سنگ و آهن
پدید آمد از آن آتش به ناگه
میان شب هزاران صبح روشن
به کوی عشق آوازه درافتاد
که شد در خانه دل شکل روزن
چه روزن کآفتاب نو برآمد
که سایه نیست آن جا قدر سوزن
از آن نوری که از لطفش برستهست
ز آتش گلبن و نسرین و سوسن
از آن سو بازگرد ای یار بدخو
بدین سو آ که این سوی است مؤمن
به سوی بیسوی جمله بهار است
به هر سو غیر این سرمای بهمن
چو شمس الدین جان آمد ز تبریز
تو جان کندن همیخواهی همیکن
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر بیانگر احساسی عمیق از عشق و دلتنگی است. شاعر از آتش سوز دل معشوق سخن میگوید که بر زندگیاش تأثیر گذاشته و جهانی را به آتش کشیده است. این سوزش به شمعی تشبیه میشود که جان او را میسوزاند و از آن نور و روشنی تازهای به وجود میآید. عشق در این شعر به منزلهی روشنایی و امید توصیف شده است که از دل تاریکیهای دنیا عبور میکند. شاعر از یار بدخو میخواهد که به سوی او بیاید و نشان میدهد که در این سوی عشق، بهار و زندگی وجود دارد. در پایان، با اشاره به شمسالدین تبریزی به عنوان منبع جان و زندگی، شاعر تمایل خود را برای وصل به محبوبش بیان میکند.
هوش مصنوعی: دل محبوب به خاطر من آتش گرفته و از همین آتش، جهان را چون کاه میسوزاند.
هوش مصنوعی: آتش را به جان بندهای شمع مانند افکند که از آن، موم جان نرم و قابل شده و سنگ و آهن به سختی خود باقی ماندهاند.
هوش مصنوعی: ناگهان در دل شب، از آن آتش، هزاران صبح روشن و نورانی پدیدار شد.
هوش مصنوعی: در محله عشق خبر پخش شد که در خانه دل، تصویری از نور و روشنایی پیدا شد.
هوش مصنوعی: به کلام ساده، این جمله بیانگر این است که در مکانی که نور و روشنایی برآمده است، جایی برای سایه و تاریکی وجود ندارد و تنها چیز جزئی و کوچک میتواند آنجا باشد. یعنی وقتی نور تازه و روشنی وجود دارد، هیچ جایی برای افکار منفی و سایههای تیره نیست.
هوش مصنوعی: از آن نوری که به خاطر لطف و مهربانیاش به وجود آمده، گلهایی چون گل سرخ، نسرین و سوسن درخشندگی دارند.
هوش مصنوعی: ای دوست بدذات، از آن طرف برگرد و به این سو بیایید، چون این سوی جای مؤمنان است.
هوش مصنوعی: به هر طرف که نگاه کنی، نشانههای بهار دیده میشود و تنها چیزی که وجود ندارد، سرما و یخبنهای بهمن است.
هوش مصنوعی: وقتی شمسالدین با روحی نورانی و پر از زندگی از تبریز میآید، آیا تو خواستار این هستی که جان به جانآفرین تسلیم کند؟
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
نگه کن آب و یخ در آبگینه
فروزان هر سه همچون شمع روشن
گدازیده یکی دو تا فسرده
بیک لون این سه گوهر بین ملون
غریبی می چه خواهد یارب از من؟
که با من روز و شب بسته است دامن
غریبی دوستی با من گرفتهاست
مرا از دوستی گشتهاست دشمن
ز دشمن رست هر کو جست لیکن
[...]
شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن
بکردار زنی زنگی که هرشب
بزاید کودکی بلغاری آن زن
کنون شویش بمرد و گشت فرتوت
[...]
همیدون شخّهای کوه قارن
به چشمش همچنان آید که گلشن
ز مویش خانه گردد سنبلستان
ز رویش بوستان گردد شبستان
چو مشگین زلف پیش باد دارد
شود زو باغ و بستان سنبلستان
سپاه مهر او بر من بتازد
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۴ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.