گنجور

 
مولانا

گر زانک ملولی ز من ای فتنه حوران

این سلسله بگذار و کسی را بمشوران

در کوچه کوران تو یکی روز گذشتی

افتاد دو صد خارش در دیده کوران

در خواب نمودی تو شبی قامت خود را

بر سرو بیفزود ز تو قد قصوران

ای آنک تو را جنبش این عشق نبوده‌ست

حیران شده بر جای تو چون تازه حضوران

از لحن عرابی چو شتر بادیه کوبد

زین لحن چه بیگانه‌ای ای کم ز ستوران

عشقا تو سلیمان و سماع است سپاهت

رفتند به سوراخ خود از بیم تو موران

شمس الحق تبریز چو خورشید برآید

زیرا که ز خورشید بود جامه عوران

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۸۹۴ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم