مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴۹
زان می که ز بوی او شوریده و سرمستم
دریاب مرا ساقی والله که چنینستم
ای ساقی مست من بنگر به شکست من
ای جسته ز دست من دریاب کز آن دستم
بشکست مرا دامت بشکستم من جامت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵۰
بستان قدح از دستم ای مست که من مستم
کز حلقه هشیاران این ساعت وارستم
هشیار بر رندی ضدی بود و ضدی
همرنگ شو ای خواجه گر فوقم اگر پستم
هر چیز که اندیشی از جنگ از آن دورم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵۱
گر تو بنمی خسپی بنشین تو که من خفتم
تو قصه خود می گو من قصه خود گفتم
بس کردم از دستان زیرا مثل مستان
از خواب به هر سویی می جنبم و می افتم
من تشنه آن یارم گر خفته و بیدارم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵۲
ساقی چو شه من بد بیش از دگران خوردم
برگشت سر از مستی تخلیط و خطا کردم
آن ساقی بایستم چون دید که سرمستم
بگرفت سر دستم بوسید رخ زردم
گفتم که تو سلطانی جانی و دو صد جانی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵۳
در آینه چون بینم نقش تو به گفت آرم
آیینه نخواهد دم ای وای ز گفتارم
در آب تو را بینم در آب زنم دستی
هم تیره شود آبم هم تیره شود کارم
ای دوست میان ما ای دوست نمیگنجد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵۴
گفتم به مهی کز تو صد گونه طرب دارم
گفتا که به غیر آن صد چیز عجب دارم
گفتم که در این بازی ما را سببی سازی
گفتا که من این بازی بیرون سبب دارم
هر طایفه با قومی خویشی و نسب دارند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵۵
ای خواجه سلام علیک من عزم سفر دارم
وز بام فلک پنهان من راه گذر دارم
جان عزم سفر دارد تا معدن و اصل خود
زان سو که نظر بخشد آن سوی نظر دارم
نک می کشدم سیلم آن سوی که بد میلم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵۶
توبه نکنم هرگز زین جرم که من دارم
زان کس که کند توبه زین واقعه بیزارم
مجنون ز غم لیلی چون توبه نکرد ای جان
صد لیلی و صد مجنون درجست در اسرارم
بس بیسر و پا عشقی که عاشق و معشوقم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵۷
من خفته وشم اما بس آگه و بیدارم
هر چند که بیهوشم در کار تو هشیارم
با شیره فشارانت اندر چرش عشقم
پای از پی آن کوبم کانگور تو افشارم
تو پای همیبینی و انگور نمیبینی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵۸
یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمیدارم
زیرا که توی کارم زیرا که توی بارم
از قند تو می نوشم با پند تو می کوشم
من صید جگرخسته تو شیر جگرخوارم
جان من و جان تو گویی که یکی بودهست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵۹
تا عاشق آن یارم بیکارم و بر کارم
سرگشته و پابرجا ماننده پرگارم
ماننده مریخی با ماه و فلک خشمم
وز چرخ کله زرین در ننگم و در عارم
گر خویش منی یارا می بین که چه بیخویشم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶۰
بشکسته سر خلقی سر بسته که رنجورم
برده ز فلک خرقه آورده که من عورم
وای از دل سنگینش وز عشوه رنگینش
او نیست منم سنگین کاین فتنه همیشورم
من در تک خونستم وز خوردن خون مستم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶۱
پایی به میان درنه تا عیش ز سر گیرم
تو تلخ مشو با من تا تنگ شکر گیرم
بیرنگ فرورفتم در عشق تو ای دلبر
برکش تو از این خنبم تا رنگ دگر گیرم
دلتنگتر از میمم چون در طمع و بیمم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶۲
صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بتها را در پیش تو بگدازم
صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم
تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶۳
شاگرد تو می باشم گر کودن و کژپوزم
تا زان لب خندانت یک خنده بیاموزم
ای چشمه آگاهی شاگرد نمیخواهی
چه حیله کنم تا من خود را به تو دردوزم
باری ز شکاف در برق رخ تو بینم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶۴
سر برمزن از هستی تا راه نگردد گم
در بادیه مردان محوست تو را جم جم
در عالم پرآتش در محو سر اندرکش
در عالم هستی بین نیلین سر چون قاقم
زیر فلک ناری در حلقه بیداری
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶۵
ای کرده تو مهمانم در پیش درآ جانم
زان روی که حیرانم من خانه نمیدانم
ای گشته ز تو واله هم شهر و هم اهل ده
کو خانه نشانم ده من خانه نمیدانم
زان کس که شدی جانش زان کس مطلب دانَش
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶۶
در عشق سلیمانی من همدم مرغانم
هم عشق پری دارم هم مرد پری خوانم
هر کس که پری خوتر در شیشه کنم زوتر
برخوانم افسونش حُراقه بجنبانم
زین واقعه مدهوشم باهوشم و بیهوشم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶۷
این شکل که من دارم ای خواجه که را مانم
یک لحظه پری شکلم یک لحظه پری خوانم
در آتش مشتاقی هم جمعم و هم شمعم
هم دودم و هم نورم هم جمع و پریشانم
جز گوش رباب دل از خشم نمالم من
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶۸
امروز خوشم با تو جان تو و فردا هم
از تو شکرافشانم این جا هم و آن جا هم
دل باده تو خورده وز خانه سفر کرده
ما بیدل و دل با تو با ما هم و بیما هم
ای دل که روانی تو آن سوی که دانی تو
[...]