گنجور

 
مولانا

زان می که ز بوی او شوریده و سرمستم

دریاب مرا ساقی والله که چنینستم

ای ساقی مست من بنگر به شکست من

ای جسته ز دست من دریاب کز آن دستم

بشکست مرا دامت بشکستم من جامت

مستی تو و مستی من بشکستی و بشکستم

ای جان و دل مستان بستان سخنم بستان

گویی که نه ای محرم هستم به خدا هستم

پر کن ز می پیشین بنشین بر من بنشین

بنشین که چنین وقتی در خواب همی‌جستم

جان و سر تو یارا بر نقد بزن ما را

مفریب و مگو فردا بردارم و بفرستم

والله که بنگذارم دست از تو چرا دارم

تا لاف زنی گویی کز عربده وارستم

خواهم که ز باد می آتش بفروزانی

خواهم که ز آب خود چون خاک کنی پستم