گنجور

 
مولانا

گفتم به مهی کز تو صد گونه طرب دارم

گفتا که به غیر آن صد چیز عجب دارم

گفتم که در این بازی ما را سببی سازی

گفتا که من این بازی بیرون سبب دارم

هر طایفه با قومی خویشی و نسب دارند

من با غم عشق تو خویشی و نسب دارم

بیرون مشو از دیده ای نور پسندیده

کز دولت نور تو مطلوب طلب دارم

آنم که ز هر آهش در چرخ زنم آتش

وز آتش بر آتش از عشق لهب دارم