گنجور

 
مولانا

شاگرد تو می باشم گر کودن و کژپوزم

تا زان لب خندانت یک خنده بیاموزم

ای چشمه آگاهی شاگرد نمی‌خواهی

چه حیله کنم تا من خود را به تو دردوزم

باری ز شکاف در برق رخ تو بینم

زان آتش دهلیزی صد شمع برافروزم

یک لحظه بری رختم در راه که عشارم

یک لحظه روی پیشم یعنی که قلاوزم

گه در گنهم رانی گه سوی پشیمانی

کژ کن سر و دنبم را من همزه مهموزم

در حوبه و در توبه چون ماهی بر تابه

این پهلو و آن پهلو بر تابه همی‌سوزم

بر تابه توام گردان این پهلو و آن پهلو

در ظلمت شب با تو براقتر از روزم

بس کن همه تلوینم در پیشه و اندیشه

یک لحظه چو پیروزه یک لحظه چو پیروزم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۴۶۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سیف فرغانی

از عشق دل افروزم چون شمع همی سوزم

چون شمع همی سوزم ازعشق دل افروزم

ازگریه وسوز من اوفارغ ومن هر شب

چون شمع زهجر او می گریم و می سوزم

درخانه گرم هر شب ازماه بود شمعی

[...]

بابافغانی

پروانه صفت شبها در بزم دل افروزم

از هر طرفی شمعی می بینم و می سوزم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه