گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴۶

 

میان باغ گل سرخ‌های و هو دارد

که بو کنید دهان مرا چه بو دارد

پیاله‌ای به من آورد لاله که بخوری

خورم چرا نخورم بنده هم گلو دارد

گلو چه حاجت می‌نوش بی‌گلو و دهان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴۷

 

مخسب شب که شبی صد هزار جان ارزد

که شب ببخشد آن بدر بدره بی‌حد

به آسمان جهان هر شبی فرود آید

برای هر متظلم سپاه فضل احد

خدای گفت قم اللیل و از گزاف نگفت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴۸

 

کسی خراب خرابات و مست می‌باشد

از او عمارت ایمان و خیر کی باشد

یکی وجود چو آتش بود نباشد آب

محال باشد یک مه بهار و دی باشد

منم خراب خرابات و مست طاعت حق

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴۹

 

مرا وصال تو باید صبا چه سود کند

چو من زمین تو گشتم سما چه سود کند

ایا بتان شکرلب چو روی شه دیدم

مرا جمال و کمال شما چه سود کند

دلم نماند و گدازید چون شکر در آب

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۰

 

سپاس آن عدمی را که هست ما بربود

ز عشق آن عدم آمد جهان جان به وجود

به هر کجا عدم آید وجود کم گردد

زهی عدم که چو آمد از او وجود فزود

به سال‌ها بربودم من از عدم هستی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۱

 

هر آن نوی که رسد سوی تو قدید شود

چو آب پاک که در تن رود پلید شود

ز شیر دیو مزیدی مزید تو هم از اوست

که بایزید از این شیردان یزید شود

مرید خواند خداوند دیو وسوسه را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۲

 

ز شمس دین طرب نوبهار بازآید

نشاط بلبله و سبزه زار بازآید

کرانه کرد دلم از نبیذ و از ساقی

چو وصل او بگشاید کنار بازآید

کبوتر دل من در شکار باز پرید

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۳

 

سپیده دم بدمید و سپیده می‌ساید

که ویس روز رخ خویش را بیاراید

غلام روز دلم کو به جای صد سالست

سپیده چهره دل را به کار می‌ناید

سپیدی رخ این دل سپیدها بخشد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۴

 

فزود آتش من آب را خبر ببرید

اسیر می‌بردم غم ز کافرم بخرید

خدای داد شما را یکی نظر که مپرس

اگر چه زان نظر این دم به سکر بی‌خبرید

طراز خلعت آن خوش نظر چو دیده شود

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۵

 

سلام بر تو که سین سلام بر تو رسید

سلام گرد جهان گشت جز تو نپسندید

بگرد بام تو گردان کبوتران سلام

که بی‌پناه تو کس را نشاید آرامید

چو پر و بال ز تو یافتست هر مرغی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۶

 

ز جان سوخته‌ام خلق را حذار کنید

که الله الله ز آتش رخان فرار کنید

که آتش رخشان خاصیت چنین دارد

که هر قرار که دارید بی‌قرار کنید

دلی که کاهل گردد نداش می‌آید

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۷

 

هزار جان مقدس فدای روی تو باد

که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد

هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق

که او به دام هوای چو تو شهی افتاد

ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۸

 

کدام لب که از او بوی جان نمی‌آید

کدام دل که در او آن نشان نمی‌آید

مثال اشتر هر ذره‌ای چه می‌خاید

اگر نواله از آن شهره خوان نمی‌آید

سگان طمع چپ و راست از چه می‌پویند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۹

 

اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد

نشاط و عیش به باغ بقا توانی کرد

اگر به آب ریاضت برآوری غسلی

همه کدورت دل را صفا توانی کرد

ز منزل هوسات ار دو گام پیش نهی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶۰

 

به حارسان نکوروی من خطاب کنید

که چشم بد را از یوسفان به خواب کنید

گهی به خاطر بیگانگان سؤال دهید

گهی دل همه را سخره جواب کنید

و چون شدند همه سخره سؤال و جواب

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶۱

 

جهان را بدیدم وفایی ندارد

جهان در جهان آشنایی ندارد

در این قرص زرین بالا تو منگر

که در اندرون بوریایی ندارد

بس ابله شتابان شده سوی دامش

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶۲

 

سحر این دل من ز سودا چه می‌شد

از آن برق رخسار و سیما چه می‌شد

از آن طلعت خوش و زان آب و آتش

ز فرق سر بنده تا پا چه می‌شد

خدایا تو دانی که بر ما چه آمد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶۳

 

دل من که باشد که تو را نباشد

تن من کی باشد که فنا نباشد

فلکش گرفتم چو مهش گرفتم

چه زنند هر دو چو ضیا نباشد

به درون جنت به میان نعمت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶۴

 

گفتم که ای جان خود جان چه باشد

ای درد و درمان درمان چه باشد

خواهم که سازم صد جان و دل را

پیش تو قربان قربان چه باشد

ای نور رویت ای بوی کویت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶۵

 

دل گردون خلل کند چو مه تو نهان شود

چو رسد تیر غمزه‌ات همه قدها کمان شود

چو تو دلداریی کنی دو جهان جمله دل شود

دل ما چون جهان شود همه دل‌ها جهان شود

فتد آتش در این فلک که بنالد از آن ملک

[...]

مولانا
 
 
۱
۱۵۴۷
۱۵۴۸
۱۵۴۹
۱۵۵۰
۱۵۵۱
۶۴۶۲