گنجور

 
مولانا

فزود آتش من آب را خبر ببرید

اسیر می‌بردم غم ز کافرم بخرید

خدای داد شما را یکی نظر که مپرس

اگر چه زان نظر این دم به سکر بی‌خبرید

طراز خلعت آن خوش نظر چو دیده شود

هزار جامه ز درد و دریغ و غم بدرید

ز دیده موی برست از دقیقه بینی‌ها

چرا به موی و به روی خوشش نمی‌نگرید

ز حرص خواجگی از بندگی چه محرومید

ز غورها همه پختید یا که کور و کرید

در آشنا عجمی وار منگرید چنین

فرشته‌اید به معنی اگر به تن بشرید

هزار حاجب و جاندار منتظر دارید

برای خدمتتان لیک در ره و سفرید

همی‌پرد به سوی آسمان روان شما

اگر چه زیر لحافید و هیچ می‌نپرید

همی‌چرد همه اجزای جان به روض صفات

از آن ریاض که رستید چون از آن نچرید

درخت مایه از آن یافت سبز و تر زان شد

زبون مایه چرایید چونک شیر نرید

هزار گونه کجا خستتان به زیر سجود

کجا نظر که بدانید تیغ یا سپرید

هزار حرف به بیگار گفتم و مقصود

به هر دمی ز چه شما خفیه تر چه بی‌هنرید

هنر چو بی‌هنری آمد اندر این درگاه

هنروران ز شادیت چون نه زین نفرید

همه حیات در اینست کاذبحوا بقره

چو عاشقان حیاتید چون پس بقرید

هزار شیر تو را بنده‌اند چه بود گاو

هزار تاج زر آمد چه در غم کمرید

چو شب خطیب تو ماهست بر چنین منبر

اگر نه فهم تباهست از چه در سمرید

کجا بلاغت ماه و کجا خیال سپاه

به مقنعه بمنازید چون کلاه ورید

بیافت کوزه زرین و آب بی‌حد خورد

خموش باش که تا ز آب هم شکم ندرید