گنجور

 
مولانا

سپیده دم بدمید و سپیده می‌ساید

که ویس روز رخ خویش را بیاراید

غلام روز دلم کو به جای صد سالست

سپیده چهره دل را به کار می‌ناید

سپیدی رخ این دل سپیدها بخشد

که طاس چرخ حواشیش را نپیماید

سپیده را چو فروشست شب به آب سیاه

رخ عجوزه دنیا ببین چه را شاید

بده عجوزه زراق را هزار طلاق

دم عجوزه جوانیت را بفرساید

بران تو دیو ز خود پیش از آنک دیو شوی

وگر نه من خمشم عن قریب بنماید