مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۶
گرفت خشم ز بستان سرخری و برون شد
چو زشت بود به صورت به خوی زشت فزون شد
چون دل سیاه بد و قلب کوره دید و سیه شد
چو قازغان تهی بد به کنج خانه نگون شد
چو ژیوه بود به جنبش نبود زنده اصلی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۷
مده به دست فراقت دل مرا که نشاید
مکش تو کشته خود را مکن بتا که نشاید
مرا به لطف گزیدی چرا ز من برمیدی
ایا نموده وفاها مکن جفا که نشاید
بداد خازن لطفت مرا قبای سعادت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۸
چو درد گیرد دندان تو عدو گردد
زبان تو به طبیبی بگرد او گردد
یکی کدو ز کدوها اگر شکست آرد
شکسته بند همه گرد آن کدو گردد
ز صد سبو چو سبوی سبوگری برد آب
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۹
چه پادشاست که از خاک پادشا سازد
ز بهر یک دو گدا خویشتن گدا سازد
باقرضوا الله کدیه کند چو مسکینان
که تا تو را بدهد ملک و متکا سازد
به مرده برگذرد مرده را حیات دهد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۰
بر آستانه اسرار آسمان نرسد
به بام فقر و یقین هیچ نردبان نرسد
گمان عارف در معرفت چو سیر کند
هزار اختر و مه اندر آن گمان نرسد
کسی که جغدصفت شد در این جهان خراب
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۱
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مَگری و مگو: «دریغ دریغ»
به یوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو: «فراق فراق»
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۲
نگفتمت مرو آن جا که مبتلات کنند
که سخت دست درازند بسته پات کنند
نگفتمت که بدان سوی دام در دامست
چو درفتادی در دام کی رهات کنند
نگفتمت به خرابات طرفه مستانند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۳
بگو به گوش کسانی که نور چشم منند
که باز نوبت آن شد که توبهها شکنند
هزار توبه و سوگند بشکنند آن دم
که غمزههای دلارام طبل حسن زنند
چو یار مست خرابست و روز روز طرب
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۴
ز بانگ پست تو ای دل بلند گشت وجود
تو نفخ صوری یا خود قیامت موعود
شنودهام که بسی خلق جان بداد و بمرد
ز ذوق و لذت آواز و نغمه داوود
شها نوای تو برعکس بانگ داوودست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۵
بیا که ساقی عشق شرابباره رسید
خبر ببر بر بیچارگان که چاره رسید
امیر عشق رسید و شرابخانه گشاد
شراب همچو عقیقش به سنگ خاره رسید
هزار چشمه شیر و شکر روان شد از او
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۶
درخت و برگ برآید ز خاک این گوید
که «خواجه هر چه بکاری تو را همان روید»
تو را اگر نفسی ماند جز که عشق مکار
که چیست قیمت مردم؟ هر آنچ میجوید
بشو دو دست ز خویش و بیا به خوان بنشین
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۷
به یارکان صفا جز می صفا مدهید
چو میدهید بدیشان جدا جدا مدهید
در این چنین قدح آمیختن حرام بود
به عاشقان خدا جز می خدا مدهید
برهنگان ره از آفتاب جامه کنید
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۸
چو کارزار کند شاه روم با شمشاد
چگونه گردم خرم چگونه باشم شاد
جهان عقل چو روم و جهان طبع چو زنگ
میان هر دو فتادهست کارزار و جهاد
شما و هر چه مراد شماست در عالم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۹
ببرد خواب مرا عشق و عشق خواب برد
که عشق جان و خرد را به نیم جو نخرد
که عشق شیر سیاهست تشنه و خون خوار
به غیر خون دل عاشقان همینچرد
به مهر بر تو بچفسد به سوی دام آرد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۰
کسی که عاشق آن رونق چمن باشد
عجب مدار که در بیدلی چو من باشد
حدیث صبر مگویید صبر را ره نیست
در آن دلی که بدان یار ممتحن باشد
چو عشق سلسله خویش را بجنباند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۱
سخن که خیزد از جان ز جان حجاب کند
ز گوهر و لب دریا زبان حجاب کند
بیان حکمت اگر چه شگرف مشعله ایست
ز آفتاب حقایق بیان حجاب کند
جهان کفست و صفات خداست چون دریا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۲
چو عشق را هوس بوسه و کنار بود
که را قرار بود جان که را قرار بود
شکارگاه بخندد چو شه شکار رود
ولی چه گویی آن دم که شه شکار بود
هزار ساغر مینشکند خمار مرا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۳
رسید ساقی جان ما خمار خوابآلود
گرفت ساغر زرین سر سبو بگشود
صلای بادهٔ جان و صلای رطل گران
که میدهد به خماران به گاه زودازود
زهی صباح مبارک زهی صبوح عزیز
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۴
به روحهای مقدس ز من سلام برید
به عاشقان مقدم ز من پیام برید
به روز وصل چو برقم شب فراق چو ابر
از این دو حال مشوش بگو کدام برید
خدای خصم شما گر به پیش آن خورشید
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۵
دو ماه پهلوی همدیگرند بر در عید
مه مصور یار و مه منور عید
چو هر دو سر به هم آوردهاند در اسرار
هزار وسوسه افکندهاند در سر عید
ز موج بحر برقصند خلق همچو صدف
[...]