گنجور

 
مولانا

درخت و برگ برآید ز خاک این گوید

که «خواجه هر چه بکاری تو را همان روید»

تو را اگر نفسی ماند جز که عشق مکار

که چیست قیمت مردم؟ هر آنچ می‌جوید

بشو دو دست ز خویش و بیا به خوان بنشین

که آب بهر وی آمد که دست و رو شوید

زهی سلیم که معشوق او به خانه اوست

به سوی خانه نیاید؛ گزاف می‌پوید

به سوی مریم آید دوانه گر عیسی‌ست

وگر خر است بهل تا کمیز خر بوید

کسی که همره ساقی‌ست چون بود هشیار؟

چرا نباشد لمتر؟ چرا نیفزوید؟

کسی که کان عسل شد ترش چرا باشد؟

کسی که مرده ندارد بگو چرا موید؟

تو را بگویم پنهان که گل چرا خندد

که گلرخیش به کف گیرد و بینبوید

بگو غزل که به صد قرن خلق این خوانند

نسیج را که خدا بافت آن نفرسوید