گنجور

 
مولانا

رسید ساقی جان ما خمار خواب‌آلود

گرفت ساغر زرین سر سبو بگشود

صلای بادهٔ جان و صلای رطل گران

که می‌دهد به خماران به گاه زودازود

زهی صباح مبارک زهی صبوح عزیز

ز شاه جام شراب و ز ما رکوع و سجود

شراب صافی و سلطان ندیم و دولت یار

دگر نیارم گفتن که در میانه چه بود

هر آنک می نخورد بر سرش فروریزد

بگویدش که برو در جهان کور و کبود

در این جهان که در او مرده می‌خورد مرده

نخورد عاقل و ناسود و یک دمی نغنود

چو پاک داشت شکم را‌، رسید بادهٔ پاک

زهی شراب و زهی جام و بزم و گفت و شنود

شراب را تو نبینی و مست را بینی

نبینی آتش دل را و خانه‌ها پر‌دود

دل خسان چو بسوزد چه بوی بد آید

دل شهان چو بسوزد فزود عنبر و عود

نبشته بر رخ هر مست رو که جان بردی

نبشته بر لب ساغر که عاقبت محمود

نبشته بر دف مطرب که زُهره بندهٔ تو

نبشته بر کف ساقی که طالعت مسعود

بخند موسی عمران به کوری فرعون

بخور خلیلِ خدا‌ نوش‌ کوری نمرود

بلیس اگر ز شراب خدای مست بدی

ز صد گنه نشدی هیچ طاعتش مردود

خمش کنم که خمش بِه به‌پیش هشیاران

که خلق خیره شدند و خیالشان افزود