گنجور

 
مولانا

مده به دست فراقت دل مرا که نشاید

مکش تو کشته خود را مکن بتا که نشاید

مرا به لطف گزیدی چرا ز من برمیدی

ایا نموده وفاها مکن جفا که نشاید

بداد خازن لطفت مرا قبای سعادت

برون مکن ز تن من چنین قبا که نشاید

مثال دل همه رویی قفا نباشد دل را

ز ما تو روی مگردان مده قفا که نشاید

حدیث وصل تو گفتم بگفت لطف تو کری

ز بعد گفتن آری مگو چرا که نشاید

تو کان قند و نباتی نبات تلخ نگوید

مگوی تلخ سخن‌ها به روی ما که نشاید

بیار آن سخنانی که هر یکیست چو جانی

نهان مکن تو در این شب چراغ را که نشاید

غمت که کاهش تن شد نه در تنست نه بیرون

غم آتشیست نه در جا مگو کجا که نشاید

دلم ز عالم بی‌چون خیالت از دل از آن سو

میان این دو مسافر مکن جدا که نشاید

مبند آن در خانه به صوفیان نظری کن

مخور به رنج به تنها بگو صلا که نشاید

دلا بخسب ز فکرت که فکر دام دل آمد

مرو به جز که مجرد بر خدا که نشاید