مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۷
ای دل به غمش ده جان یعنی بنمی ارزد
بی سر شو و بیسامان یعنی بنمی ارزد
چون لعل لبش دیدی یک بوسه بدزدیدی
برخیز ز لعل و کان یعنی بنمی ارزد
در عشق چنان چوگان میباش به سر گردان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۸
ایمان بر کفر تو ای شاه چه کس باشد
سیمرغ فلک پیما پیش تو مگس باشد
آب حیوان ایمان خاک سیهی کفران
بر آتش تو هر دو ماننده خس باشد
جان را صفت ایمان شد وین جان به نفس جان شد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۹
در خانه غم بودن از همت دون باشد
و اندر دل دونهمت اسرار تو چون باشد؟!
بر هر چه همی لرزی، میدان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد
آن را که شفا دانی، درد تو از آن باشد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۰
نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد
آواره عشق ما آواره نخواهد شد
آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز
وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد
آن را که منم منصب معزول کجا گردد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۱
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفاپیشه هنگام وفا آمد
بنگر به سوی روزن بگشای در توبه
پرداخته کن خانه هین نوبت ما آمد
از جرم و جفاجویی چون دست نمیشویی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۲
بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمد
بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد
آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد
معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمد
شد جنگ و نظر آمد شد زهر و شکر آمد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۳
ای خواجه بازرگان از مصر شکر آمد
وان یوسف چون شکر ناگه ز سفر آمد
روح آمد و راح آمد معجون نجاح آمد
ور چیز دگر خواهی آن چیز دگر آمد
آن میوه یعقوبی وان چشمه ایوبی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۴
آن بنده آواره بازآمد و بازآمد
چون شمع به پیش تو در سوز و گداز آمد
چون عبهر و قند ای جان در روش بخند ای جان
در را بمبند ای جان زیرا به نیاز آمد
ور زانک ببندی در بر حکم تو بنهد سر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۵
خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند
دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند
نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه
آن چیز که او دارد او داند او داند
از گردش گردون شد روز و شب این عالم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۶
چونی و چه باشد چون تا قدر تو را داند
جز پادشه بیچون قدر تو کجا داند
عالم ز تو پرنورست ای دلبر دور از تو
حق تو زمین داند یا چرخ سما داند
این پرده نیلی را بادیست که جنباند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۷
چشم از پی آن باید تا چیز عجب بیند
جان از پی آن باید تا عیش و طرب بیند
سر از پی آن باید تا مست بتی باشد
پا از پی آن باید کز یار تعب بیند
عشق از پی آن باید تا سوی فلک پرد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۸
چون جغد بود اصلش کی صورت باز آید
چون سیر خورد مردم کی بوی پیاز آید
چون افتد شیر نر از حمله حیز و غر
وز زخمه کون خر کی بانگ نماز آید
پای تو شده کوچک از تنگی پاپوچک
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۹
آن صبح سعادتها چون نورفشان آید
آن گاه خروس جان در بانگ و فغان آید
خور نور درخشاند پس نور برافشاند
تن گرد چو بنشاند جانان بر جان آید
مسکین دل آواره آن گمشده یک باره
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۰
از سرو مرا بوی بالای تو میآید
وز ماه مرا رنگ و سیمای تو میآید
هر نی کمر خدمت در پیش تو میبندد
شکر به غلامی حلوای تو میآید
هر نور که آید او از نور تو زاید او
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۱
در تابش خورشیدش رقصم به چه میباید
تا ذره چو رقص آید از منش به یاد آید
شد حامله هر ذره از تابش روی او
هر ذره از آن لذت صد ذره همیزاید
در هاون تن بنگر کز عشق سبک روحی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۲
جان پیش تو هر ساعت میریزد و میروید
از بهر یکی جان کس چون با تو سخن گوید
هر جا که نهی پایی از خاک بروید سر
وز بهر یکی سر کس دست از تو کجا شوید
روزی که بپرد جان از لذت بوی تو
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۳
عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد
از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد
ای پیشروِ مردی امروز تو برخوردی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۴
هر ذره که بر بالا مِی نوشد و پا کوبد
خورشید ازل بیند وز عشق خدا کوبد
آن را که بخنداند خوش دست برافشاند
وان را که بترساند دندان به دعا کوبد
مستست از آن باده با قامت خم داده
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۵
گر ماه شب افروزان روپوش روا دارد
گیرم که بپوشد رو بو را چه دوا دارد
گر نیز بپوشد رو ور نیز ببرد بو
از خنبش روحانی صد گونه گوا دارد
آن مه چو گریزانه آید سپس خانه
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۶
هر کآتش من دارد او خرقه ز من دارد
زخمی چو حسینستش جامی چو حسن دارد
نفس ار چه که زاهد شد او راست نخواهد شد
ور راستیی خواهی آن سرو چمن دارد
جانیست تو را ساده نقش تو از آن زاده
[...]