گنجور

 
مولانا

خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند

دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند

نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه

آن چیز که او دارد او داند او داند

از گردش گردون شد روز و شب این عالم

دیوانه آن جا را گردون بنگر داند

گر چشم سرش خسپد بی‌سر همه چشم است او

کز دیده جان خود لوح ازلی خواند

دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی

با خواب چو همراهی آن با تو کجا ماند

شب‌رو شو و عیاری در عشق چنان یاری

تا باز شود کاری زان طره که بفشاند

دیوانه دگر سان‌ست او حامله جان است

چشمش چو به جانان است حملش نه بدو ماند

زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی

تبریز همه عالم زو نور نو افشاند

 
 
 
غزل شمارهٔ ۶۱۵ به خوانش محسن لیله‌کوهی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
اثیر اخسیکتی

من خاکِ چنان بادم کو زلفِ تو جنباند

در آتشم از آبی کاندامِ تو را ماند

مه در گرو خوبی، از عکس بَناگوشت

ششدر بفره خواهد اول بر او راند

توفیر دل و دیده، از روی تو این باشد

[...]

اهلی شیرازی

نسیم صبح میخواهم که شاخ گل بجنباند

بسرو قامت ساقی گل صد برگی افشاند

جیحون یزدی

بردوخت خدنگش تن او باز فرس میراند

آشفت عمودش مغز او نیز رجز میخواند

با نوک رکاب از زین گردان بهوا پراند

ناگاه کمانداری آبش بزمین افشاند

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه