مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۷
نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد
نشانی ده اگر یابیم وان اقبال ما باشد
تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی
تو خود این را روا داری وانگه این روا باشد
نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۸
چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد
چو دیدی روز روشن را چه جای پاسبان باشد
برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش
تو لطف آفتابی بین که در شبها نهان باشد
دلا بگریز از این خانه که دلگیرست و بیگانه
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۹
بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد
نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد
صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد
خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد
صفا آمد صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۰
بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد
خوش و سرسبز شد عالم اوان لاله زار آمد
ز سوسن بشنو ای ریحان که سوسن صد زبان دارد
به دشت آب و گل بنگر که پرنقش و نگار آمد
گل از نسرین همیپرسد که چون بودی در این غربت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۱
بیا کامشب به جان بخشی به زلف یار میماند
جمال ماه نورافشان بدان رخسار میماند
به گرد چرخ استاره چو مشتاقان آواره
که از سوز دل ایشان خرد از کار میماند
سقای روح یک باده ز جام غیب درداده
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۲
ورای پرده جانت دلا خلقان پنهانند
ز زخم تیغ فردیت همه جانند و بیجانند
تو از نقصان و از بیشی نگویی چند اندیشی
درآ در دین بیخویشی که بس بیخویش خویشانند
چه دریاها که مینوشند چو دریاها همیجوشند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۳
برآمد بر شجر طوطی که تا خطبهیْ شکر گوید
به بلبل کرد اشارت گل که تا اشعار برگوید
به سرو سبز وحی آمد که تا جانش بُوَد در تن
میان بندد به خدمت، روز و شبها این سَمَر گوید
همه تسبیح گویانند اگر ماهست اگر ماهی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۴
مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد
قیامتهای پرآتش ز هر سویی برانگیزد
دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد
دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد
ملکها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۵
ایا سر کرده از جانم تو را خانه کجا باشد
الا ای ماه تابانم تو را خانه کجا باشد
الا ای قادر قاهر ز تن پنهان به دل ظاهر
زهی پیدای پنهانم تو را خانه کجا باشد
تو گویی خانه خاقان بود دلهای مشتاقان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۶
دل من چون صدف باشد، خیال دوست دُر باشد
کنون من هم نمیگنجم، کز او این خانه پر باشد
ز شیرینیِ حدیثش شب، شکافیدهست جان را لب
عجب دارم که میگوید؟ حدیث حق مر باشد
غذاها از برون آید، غذای عاشق از باطن
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۷
چو برقی میجهد چیزی عجب آن دلستان باشد
از آن گوشه چه میتابد عجب آن لعل کان باشد
چیست از دور آن گوهر عجب ماهست یا اختر
که چون قندیل نورانی معلق ز آسمان باشد
عجب قندیل جان باشد درفش کاویان باشد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۸
مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد
مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد
به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان
که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد
اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۹
دگرباره سر مستان ز مستی در سجود آمد
مگر آن مطرب جانها ز پرده در سرود آمد
سراندازان و جانبازان دگرباره بشوریدند
وجود اندر فنا رفت و فنا اندر وجود آمد
دگرباره جهان پر شد ز بانگ صور اسرافیل
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۰
صلا یا ایها العشاق کان مه رو نگار آمد
میان بندید عشرت را که یار اندر کنار آمد
بشارت می پرستان را که کار افتاد مستان را
که بزم روح گستردند و باده بیخمار آمد
قیامت در قیامت بین نگار سروقامت بین
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۱
مه دی رفت و بهمن هم بیا که نوبهار آمد
زمین سرسبز و خرم شد زمان لاله زار آمد
درختان بین که چون مستان همه گیجند و سرجنبان
صبا برخواند افسونی که گلشن بیقرار آمد
سمن را گفت نیلوفر که پیچاپیچ من بنگر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۲
اگر خواب آیدم امشب سزای ریش خود بیند
به جای مفرش و بالی همه مشت و لگد بیند
ازیرا خواب کژ بیند که آیینه خیالست او
که معلومست تعبیرش اگر او نیک و بد بیند
خصوصا اندر این مجلس که امشب در نمیگنجد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۳
رسیدم در بیابانی که عشق از وی پدید آید
بیابد پاکی مطلق در او هر چه پلید آید
چه مقدارست مرجان را که گردد کفو مر، جان را
ولی تو آفتابی بین که بر ذره پدید آید
هزاران قفل و هر قفلی به عرض آسمان باشد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۴
یکی گولی همیخواهم که در دلبر نظر دارد
نمیخواهم هنرمندی که دیده در هنر دارد
دلی همچون صدف خواهم که در جان گیرد آن گوهر
دل سنگین نمیخواهم که پندار گهر دارد
ز خودبینی جدا گشته پر از عشق خدا گشته
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۵
مرا دلبر چنان باید که جان فتراک او گیرد
مرا مطرب چنان باید که زهره پیش او میرد
یکی پیمانهای دارم که بر دریا همیخندد
دل دیوانهای دارم که بند و پند نپذیرد
خداوندا تو میدانی که جانم از تو نشکیبد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۶
سعادتجو دگر باشد و عاشق خود دگر باشد
ندارد پای عشق او کسی کش عشق سر باشد
مراد دل کجا جوید بقای جان کجا خواهد
دو چشم عشق پرآتش که در خون جگر باشد
ز بدحالی نمینالد دو چشم از غم نمیمالد
[...]