گنجور

 
مولانا

مه دی رفت و بهمن هم بیا که نوبهار آمد

زمین سرسبز و خرم شد زمان لاله زار آمد

درختان بین که چون مستان همه گیجند و سرجنبان

صبا برخواند افسونی که گلشن بی‌قرار آمد

سمن را گفت نیلوفر که پیچاپیچ من بنگر

چمن را گفت اشکوفه که فضل کردگار آمد

بنفشه در رکوع آمد چو سنبل در خشوع آمد

چو نرگس چشمکش می‌زد که وقت اعتبار آمد

چه گفت آن بید سرجنبان که از مستی سبک سر شد

چه دید آن سرو خوش قامت که رفت و پایدار آمد

قلم بگرفته نقاشان که جانم مست کف‌هاشان

که تصویرات زیباشان جمال شاخسار آمد

هزاران مرغ شیرین پر نشسته بر سر منبر

ثنا و حمد می‌خواند که وقت انتشار آمد

چو گوید مرغ جان یاهو بگوید فاخته کوکو

بگوید چون نبردی بو نصیبت انتظار آمد

بفرمودند گل‌ها را که بنمایید دل‌ها را

نشاید دل نهان کردن چو جلوه یار غار آمد

به بلبل گفت گل بنگر به سوی سوسن اخضر

که گرچه صد زبان دارد صبور و رازدار آمد

جوابش داد بلبل رو به کشف راز من بگرو

که این عشقی که من دارم چو تو بی‌زینهار آمد

چنار آورد رو در رز که ای ساجد قیامی کن

جوابش داد کاین سجده مرا بی‌اختیار آمد

منم حامل از آن شربت که بر مستان زند ضربت

مرا باطن چو نار آمد تو را ظاهر چنار آمد

برآمد زعفران فرخ نشان عاشقان بر رخ

بر او بخشود و گل گفت اه که این مسکین چه زار آمد

رسید این ماجرای او به سیب لعل خندان رو

به گل گفت او نمی‌داند که دلبر بردبار آمد

چو سیب آورد این دعوی که نیکو ظنم از مولی

برای امتحان آن ز هر سو سنگسار آمد

کسی سنگ اندر او بندد چو صادق بود می‌خندد

چرا شیرین نخندد خوش کش از خسرو نثار آمد

کلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد

جفای دوستان با هم نه از بهر نفار آمد

زلیخا گر درید آن دم گریبان و زه یوسف

پی تجمیش و بازی دان که کشاف سرار آمد

خورد سنگ و فروناید که من آویخته شادم

که این تشریف آویزش مرا منصوروار آمد

که من منصورم آویزان ز شاخ دار الرحمان

مرا دور از لب زشتان چنین بوس و کنار آمد

هلا ختم است بر بوسه نهان کن دل چو سنبوسه

درون سینه زن پنهان دمی که بی‌شمار آمد