گنجور

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴

 

خورشید رخت از همه ذرات چو پیداست

بروحدت تو جمله جهان شاهد و گویاست

بی بهره ز دیدارتوشد دیده اعمی

بینا بجمال رخ تو دیده بیناست

بر بحر قدم نقش حبابست مراتب

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵

 

دلم با دوست دایم در وصالست

فراق از وی مرا دیگر محالست

برو ای عقل رخت خویش بربند

که عشق از گفت و گویت در ملالست

سلاطین رااگر مال است مارا

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

جهان عکس رخ مه پیکر ماست

همه ذرات ازآن رو رهبر ماست

جمالش چون بخوبان گشت ظاهر

ازآن سودای خوبان در سرماست

گشا چشم بصیرت تا به بینی

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

خیل غمت بجور و جفا ملک جان گرفت

دل تن نهاد و دامن شادی روان گرفت

ای دل ره عدم چو گرفتی از آن میان

جانم ز هستی تو کناری نهان گرفت

آید همیشه اشک بدریوزه پیش تو

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸

 

یارب ز چه روروی تو در پرده نهانست

در پرده نهانست و پس پرده عیانست

از پرتو رخسار تو روشن شده دیدیم

گر کعبه و گر مسجد و گر دیر مغانست

این طرفه غریبست که خورشید جمالت

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹

 

خورشید رخت از همه ذرات عیانست

باآنکه عیانست پس پرده نهانست

رویت زچه رو روی بهر روی نهان کرد

گوئی که مگر مصلحت کار در آنست

هر لحظه بما روی بنوعی بنماید

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰

 

درد تو دوای دل و هم مرهم جانست

دشنام تو بهتر ز دعای دگرانست

لطف است و وفا جور و جفایت بحقیقت

جنگ تو بعاشق همه از صلح نشانست

دیدم که رضایت همه در ناله و زاری است

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱

 

ای جمالت گشته پیدا از نقاب کاینات

حسن رخسار تو پنهان در حجاب کاینات

بهر اظهار صفات بیحد و اندازه شد

مختفی خورشید ذاتت در سحاب کاینات

تا بصحراشد پی اظهار خود سلطان عشق

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

گنج اسرار یقین در کنج خلوت حاصلست

واقف گنج معانی بیگمان صاحب دلست

ره بوحدت کی بری، تا در حجاب کثرتی

هرکه شد محجوب کثرت او ز وحدت غافلست

چون میان عاشق و معشوق نسبت عشق بود

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳

 

بقید زلف تو جانم عجب گرفتارست

ز بند دام تو جستن نه سرسری کارست

ز مهر روی تو ذرات کون در رقصند

جهان ز تابش حسن تو غرق انوارست

درون پرده کثرت جمال وحدت دوست

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

بی جمال روی تو دل را حیاتی هست نیست

زآب حیوان لبت جانرا مماتی هست نیست

هرکه شد دل زنده از دیدار جان افزای تو

آنچنان دل زنده را هرگز وفاتی هست نیست

شد مقید جان ما نوعی که گویی یک نفس

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵

 

با خیال زلف تو در خلوت تارم خوشست

از صفای روی تو باروح انوارم خوشست

خلوت تاریک وصمت وجوع و بیداری شب

با همه در بزم وصلت گر بود بارم خوشست

بی گل رخسار تو پیوسته روز و شب زغم

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

 

ازپرتو جمال تو عالم منورست

وزسنبلت مشام دل و جان معطرست

این جرم خور که جمله جهان روشن ازویست

یک ذره ز پرتو آن روی انورست

سلطان حسن روی ترا ملک هر دو کون

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷

 

ای مصحف جمال تو اوراق کاینات

عالم ز نور روی تو آیات محکمات

از پرتو تجلی روی تو روشن است

گر کعبه و کنشت و گر دیر سومنات

روشن ز ذره های صفاتست مهر ذات

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

 

گر مهر فاحببت بذرات نه ساریست

سرگشتگی عالم و آدم ز طلب چیست

از شوق تو سرگشته شد افلاک و کواکب

واندر طلبت آب بهر گوشه جاریست

از کعبه ترا گر طلبد زاهد عابد

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

جان ما عاشق سروقد جانانه شدست

غرقه بحر غمش از پی در دانه شدست

مست عشقست و کند میل شراب لب او

تا که مخمور دو چشم خوش مستانه شدست

ساخته قبله خود کویش و از دین فارغ

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰

 

شفای این دل بیمار جز لقای تو نیست

طبیب جان خرابم کسی ورای تو نیست

کسیکه پرسش خسته دلان کند دایم

بدور حسن تو جانا بجز جفای تو نیست

غریب و بی کسم و در جهان مرا باری

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

 

نیست ما را هیچ فکری جز لقای روی دوست

آفرین بررای درویشی که در فکر نکوست

زلف و رویت نیست تنها آرزوی ما و بس

مشتری و ماه را شبرو شدن زین آرزوست

عاشقی را باید از باد صبا آموختن

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲

 

دایما درد تو همراه منست

عشق تو هم حاکم و شاه منست

هرکه بیدارست شبها در جهان

از فغان و زاری و آه منست

دو گواه عدل بر سوز دلم

[...]

اسیری لاهیجی
 

اسیری لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳

 

بیا جانا که بی تو جان خرابست

دلم از آتش شوقت کبابست

خورم خون جگر بی تو نگارا

بهجرانت مرا اینها شرابست

ندارم غیر عشقت در جهان کار

[...]

اسیری لاهیجی
 
 
۱
۹
۱۰
۱۱
۱۲
۱۳
۳۶
sunny dark_mode