گنجور

 
اسیری لاهیجی

جان ما عاشق سروقد جانانه شدست

غرقه بحر غمش از پی در دانه شدست

مست عشقست و کند میل شراب لب او

تا که مخمور دو چشم خوش مستانه شدست

ساخته قبله خود کویش و از دین فارغ

کعبه یک سو بنهادست و به بتخانه شدست

شمه تا خبر از عشق بتان یافته است

بیخبر از غم این بیدل دیوانه شدست

دارد از شادی وصلش ز غم هجر فراغ

عشق را تا دل او مسکن و کاشانه شدست

تا بمعشوقه پرستی بجهان مشهوری

قصه لیلی و مجنون ز تو افسانه شدست

شد گرفتار بلا جان اسیری زان دم

که نهان گنج غمش در دل ویرانه شدست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode