گنجور

 
اسیری لاهیجی

خورشید رخت از همه ذرات عیانست

باآنکه عیانست پس پرده نهانست

رویت زچه رو روی بهر روی نهان کرد

گوئی که مگر مصلحت کار در آنست

هر لحظه بما روی بنوعی بنماید

این جلوه همه از پی صاحب نظرانست

از آینه روی بتان حسن تو دیدیم

حیرانی ما در رخ خوبان همه زانست

بر لوح دلم نقش خیال تو مصور

بر صفحه جان از خط و خال تو نشانست

غرق است بدریای تحیر دل عاشق

دلبر بکنار و غم عشقش بمیانست

معشوق نهانست و اسیری ز پی عشق

مست است ازآن رو همه با زار و فغانست