گنجور

 
اسیری لاهیجی

ازپرتو جمال تو عالم منورست

وزسنبلت مشام دل و جان معطرست

این جرم خور که جمله جهان روشن ازویست

یک ذره ز پرتو آن روی انورست

سلطان حسن روی ترا ملک هر دو کون

بی لشگر و سپاه عجایب مسخرست

غایت نداشت جلوه رویت از آن سبب

هر دم بجلوه دگر و حسن دیگرست

در تاب رفت زلف تو سرها بباد داد

بازش ز پیچ و تاب چه آشوب در سرست

چشمت بقصد کشتن من غمزه تیز کرد

یارب که این چه ترکک بیرحم کافرست

عقل بلند پایه بدرگاه شاه عشق

هرگز نگشت محرم و چون حلقه بردرست

کس با خودی نیافت ببزم وصال راه

زیرا جناب وصل ازین پایه برترست

در دام فتنه جان اسیری ز چیست گفت

گفتم کزان سلاسل زلف معنبرست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode