گنجور

 
اسیری لاهیجی

نیست ما را هیچ فکری جز لقای روی دوست

آفرین بررای درویشی که در فکر نکوست

زلف و رویت نیست تنها آرزوی ما و بس

مشتری و ماه را شبرو شدن زین آرزوست

عاشقی را باید از باد صبا آموختن

میرود بی پا و بی سر دایما در جستجوست

مستی عشاق باشد زان دو چشم پر خمار

سرخوشی بیدلان نه از باده جام و سبوست

پیش قاضی محبان مدعی عشق را

شاهد عادل بغیر از چشم گریان، رنگ روست

گو(ی)اگر پیش سر عشاق در میدان غم

میکند دعوی که من سرگشته ام بیهوده گوست

غیر سرو قامتش در باغ دل جایی مده

همت عالی اسیری چون ترا آئین و خوست