گنجور

 
اسیری لاهیجی

خیل غمت بجور و جفا ملک جان گرفت

دل تن نهاد و دامن شادی روان گرفت

ای دل ره عدم چو گرفتی از آن میان

جانم ز هستی تو کناری نهان گرفت

آید همیشه اشک بدریوزه پیش تو

اوسایل است و راه نشاید برآن گرفت

دل مرکب قرار بمیدان عشق تاخت

چون شهسوار درد تو آمد عنان گرفت

تا لذت شراب غمت یافت کام جان

سرخوش شد و بمصطبه پای دنان گرفت

چون حسن تو بحور و بغلمان ظهور کرد

زاهد چنان هوای جنان از چنان گرفت

زلف تو داشت جان اسیری ببند خویش

رویت بصد لطافتش آخر ضمان گرفت