گنجور

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۸۱

 

دلی دارم که در روی غم نگنجد

چه جای غم که شادی هم نگنجد

میان ما و یار همدم ما

اگر همدم نباشد دم نگنجد

حدیث بیش و کم اینجا رها کن

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۸۲

 

مست ساقی خبر از حام و سبوئی دارد

تو مپندار که او مستی ازین می دارد

هیچ با هوش نیاید نفسی از مستی

آنکه از ساقی جان جام پیاپی دارد

دل برقص است از آن نغمه که گردون در چرخ

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۸۳

 

اگر ز جانب ما ذلت و نیاز نباشد

جمال روی ترا هیچ عز و ناز نباشد

ز سوز عاشق بیچاره است ساز جمالت

جمال را اگر آن سوز نیست ساز نباشد

به پیش ناز تو گر ما نیاوریم نیازی

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۸۴

 

مرا دلیست که در وی بغیر دوست نگنجد

درین حضیره هر آنکس که غیر اوست نگنجد

ز مغز و پوست برون آ که در حضیره قدس

کسی نیامده بیرون ز مغز و پوست نگنجد

سرای حضرت جانان ز رنگ و بوست مقدس

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵

 

رخ زیبای تو را آینه ای میباید

که رخت را بتو زانسان که توئی بنماید

چون نظری بر رخ زیبای تو می اندازم

حسن مجموعه تو در نظرم می آید

نیست مشاطه رویت بجز از دیده ما

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۸۶

 

ز دریا موج گوناگون برآمد

ز بیچونی برنگ چون برآمد

چو نیل از بهر موسی آب گردید

برای دیگران چون خون برآمد

که از هامون بسوی بحر شد باز

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۸۷

 

می حدیثی از لب ساقی روایت می کند

باده از سرمستی چشمش حکایت میکند

از حدیث مستی چشمش دلم سرمست شد

قصهمستان مگر تا چون سرایت میکند

در بدایت داشت جانم مشتی از جام لبش

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۸۸

 

سلطان، سرِ تخت شهی کرد تنزّل

با آنکه جز او هیچ شهی نیست گدا شد

آنکس که زفقر و ز غنا هست منزّه

در کسوت فقر از پی اظهار غنا شد

هرگز که شنیدست از ازین طرفه که یک کس

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

 

بی پرتو رخسار تو پیدا نتوان شد

بی مهر تو چون ذرّه هویدا نتوان شد

جز از لب تو جام لبالب نتوان خورد

جز در رخ تو واله و شیدا نتوان شد

تا موج تو ما را نکشد جانب دریا

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۹۰

 

دل من هر نفسی از تو تجلّی طلبد

دمیده دیده مجنون رخ لیلی طلبد

هرکه او دیده بود چهره و بالای ترا

کی ز ایزد بدعا روضه و طوبی طلبد

در جهان ذرّه از خال رخت خالی نیست

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۹۱

 

دل از بند من بیدل رها شد

نمیدانم کِه او دید و کجا شد

مگر کاو دانه خال بتی دید

از آن در دام زلفش مبتلا شد

هوای دلستانی داشت در سر

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

 

ایجمال تو در جهان مشهور

لیکن از چشم انس و جان مستور

نور رویت بدید ها نزدیک

لیکن از دیدنش نظر ها دور

غیر گرمی کجا کند ادراک

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۹۳

 

مینماید هر زمانی روئی از ابرویی دگر

تا کشد هردم گیبان من از سویی دگر

دل نخواهم برد از دستش که آن جان جهان

دل همیجوید ز من هر دم بدلجویی دگر

چون تواندر راز آزادی زدن آنکس که یار

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۹۴

 

از سوادالوجه فی الدارین اگر داری خبر

چشم بگشا و سواد فقر و کفر ما نگر

از سواد اینچنین کفر مجازی مردوار

سوی دارالملک از کفر حقیقی کن سفر

کفر باطل حق مطلق را بخود پوشیده نیست

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۹۵

 

دیده سرگردان و نور دیده دایم در نظر

چشم در منظور ناظر لیک از وی بیخبر

گرچه عالم را بچشم دوست بیند دیده لیک

از بصر پنهان بود پیوسته آن نور بصر

دل بسان کوی سرگردان و غافل زان که او

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۹۶

 

ای حسن ترا دیده ما گشته به دیدار

گر دیده نباشد که کند حسن تو اظهار

خورشید جمال همه خوبان جهان را

از دیده عشاق بود گرمی بازار

خود آینه در دو جهان حسن ترا نیست

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۹۷

 

میفرستد هر زمانی دوست پیغامی دگر

میرسد دل را ازو هر لحظه الهامی دگر

کای دل سرگشته غیر از ما دلارامی مجوی

زانکه نتوان یافتن جز ما دلارامی دگر

از پی صیادی مرغ دل ما می نهد

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۹۸

 

اندر آمد ز در خلوت ما یار سحر

گفت کس را مکن از آمدنم هیچ خبر

گفتمش کی ز تو یابم اثری گفت آندم

که نماند ز تو در هر دو جهان هیچ اثر

گفتمش دیده من تاب جمالت دارد

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۹۹

 

ای آخر هر اول و ای اول هر آخر

ای ظاهر هر باطن و وی باطن هر ظاهر

انوار جمال توست در دیده هر مومن

آثار جلال تست در سینه هر کافر

فی صورت اعیان و فی کسوت اکوان

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰

 

نخست دیده طلب کن پس آنگهی دیدار

از آنکه یار کند جلوه بر الولابصار

ترا که دیده نباشد کجا توانی دید

بگاه عرض تجلی جمال چهره یار

اگر چه جمله پرتو فروغ حسن ویست

[...]

شمس مغربی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۱۰
sunny dark_mode