گنجور

 
شمس مغربی

میفرستد هر زمانی دوست پیغامی دگر

میرسد دل را ازو هر لحظه الهامی دگر

کای دل سرگشته غیر از ما دلارامی مجوی

زانکه نتوان یافتن جز ما دلارامی دگر

از پی صیادی مرغ دل ما می نهد

خال زلفش هر زمانس دانه و دامی دگر

چوت توان هشیار بودن چون پیاپی می دهد

هر زمان ساقی شرابی دیگر از جامی دگر

گرچه اورا نیست آغازی و انجامی ولی

هر زمان داریم از او آغاز و انجامی دگر

در حقیقت هیچ نامی نیست او را گرچه او

مینهد مر خویش را هر لحظه ائ نامی دگر

دل بکامی از لب جانان کجا راضی شود

هر نفس خواهد کز او حاصل کند کامی دگر

هر که گامی بر هوای نفس ناسوتی نهد

در فضای نفس لاهوتی نهد گامی دگر

چون ز هر دشنام او یابم دعای هر نفس

کاشکی دادی مرا هر لحظه دشنامی دگر

گرچه ما مستغرق احسان و انعام وی ایم

میکنم از وی طلب هر ساعت انعامی دگر

جز رخ و زلفش که صبح و شام ارباب دلند

مغربی را نیست صبحی دیگر و شامی دگر