گنجور

 
شمس مغربی

سلطان، سرِ تخت شهی کرد تنزّل

با آنکه جز او هیچ شهی نیست گدا شد

آنکس که زفقر و ز غنا هست منزّه

در کسوت فقر از پی اظهار غنا شد

هرگز که شنیدست از ازین طرفه که یک کس

هم خانه خویش آمد و هم خانه خدا شد

آن گوهر پاکیزه و آن درّ یگانه

۰ون جوش برآورد زمین گشت و سما شد

در کسوت چونی و چرایی نتوان گفت

کاندلبر بیچون و چرا چون و چرا شد؟!

بنمود رخ ابروی وی از ابروی خوبان

تا بر صفت ماه نو انگشت نما شد

در گلشن عالم چو شهی سرو چو لاله

هم سرخ کلاه آمد و هم سبز قبا شد

آن مهر سپهر ازلی کرده تجلی

تا مغربی و مشرقی و شمس و ضیا شد