گنجور

 
شمس مغربی

مست ساقی خبر از حام و سبوئی دارد

تو مپندار که او مستی ازین می دارد

هیچ با هوش نیاید نفسی از مستی

آنکه از ساقی جان جام پیاپی دارد

دل برقص است از آن نغمه که گردون در چرخ

مست از وی نه سماع از دف و از نی دارد

یکنفس نیست دلم از نظر وی خالی

هرچه دارد دل من از نظر وی دارد

سایه مهر توام مهر تو از پی دارم

چندا سایه که خورشید تو در پی دارد

هر کجا هست بهاری زده ئی خالی نیست

دل بهاری ز گلستانِ تو در پی دارد

لیلی حسن ترا هم دل مجنون حی است

وه چو لیلی است که مجنون تو در حی دارد

آنکه در مملکت فقر و فنا پادشه است

با چنین ملک کیان، ملک کیان کی دارد

مغربی زنده و باقی نه بنان است و بجان

که مر او زندگی از باقی و از حی دارد