گنجور

 
شمس مغربی

مینماید هر زمانی روئی از ابرویی دگر

تا کشد هردم گیبان من از سویی دگر

دل نخواهم برد از دستش که آن جان جهان

دل همیجوید ز من هر دم بدلجویی دگر

چون تواندر راز آزادی زدن آنکس که یار

هر زمانش میکشد در بند گیسویی دگر

روی جمعیت کجا بیند بعمر خویشتن

آنکه باشد هر زمان آشفته روئی دگر

سر بمحراب از برای سجده کی آرد فرود

انکه دارد قبله هر دم طاق ابرویی دگر

من بیک رو چون شوم قانع که حسن روی او

مینماید هر دم از هر رو مرا روئی دگر

بر لب یکجو مجو آن سرو رعنا را که او

هر زمان باشد خرامان بر لب جوئی دگر

بر سر کویی نجنبی جلوه تا دیدیش رو

تا بحسن دیگری بینی تو در کویی دگر

با وجود آنکه اورا هیچ رنگ و بوی نیست

بینمش هردم برنگ دیگر و بویی دگر

گفته بودی مغربی را خوی ما باید گرفت

چون بگیرد چونکه دارد هر زمان خوئی دگر