مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱
شمع جهان دوش نَبُد نور تو در حلقه ما
راست بگو شمع رخت دوش کجا بود؟ کجا؟
سوی دل ما بِنِگر کز هوس دیدن تو
دولت آن جا که در او حسن تو بگشاد قبا
دوش به هر جا که بُدی دانم کامروز ز غم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲
کار تو داری صنما قدر تو باری صنما
ما همه پابسته تو شیر شکاری صنما
دلبر بیکینه ما شمع دل سینه ما
در دو جهان در دو سرا کار تو داری صنما
ذره به ذره برِ تو سجدهکنان بر درِ تو
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳
کاهل و ناداشت بدم کام درآورد مرا
طوطی اندیشه او همچو شکر خورد مرا
تابش خورشید ازل پرورش جان و جهان
بر صفت گل به شکر پخت و بپرورد مرا
گفتم ای چرخ فلک مرد جفای تو نیم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴
در دو جهان لطیف و خوش، همچو امیر ما کجا
ابروی او گره نشد، گرچه که دید صد خطا
چشم گشا و رو نگر، جرم بیار و خو نگر
خوی چو آب جو نگر، جمله طراوت و صفا
من ز سلام گرم او، آب شدم ز شرم او
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵
با لب او چه خوش بود گفت و شنید و ماجرا
خاصه که در گشاید و گوید «خواجه اندرآ»
با لب خشک گوید او قصه چشمهی خضر
بر قد مرد میبُرّد درزیِ عشقِ او قبا
مست شوند چشمها از سکرات چشم او
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶
دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را
داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را
هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را
جوش نمود نوش را نور فزود دیده را
گفت که ای نزار من خسته و ترسگار من
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷
ای که تو ماه آسمان ماه کجا و تو کجا
در رخ مه کجا بود این کر و فر و کبریا
جمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق تو
ناله کنان ز درد تو لابه کنان که ای خدا
سجده کنند مهر و مه پیش رخ چو آتشت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸
ماهِ درست را ببین کاو بشکست خواب ما
تافت ز چرخ هفتمین در وطن خراب ما
خواب ببر ز چشم ما چون ز تو روز گشت شب
آب مده به تشنگان عشق بس است آب ما
جملهی ره چکیده خون از سر تیغ عشق او
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹
با تو حیات و زندگی بیتو فنا و مردنا
زانک تو آفتابی و بیتو بود فسردنا
خلق بر این بساطها بر کف تو چو مهرهای
هم ز تو ماه گشتنا هم ز تو مهره بردنا
گفت دمم چه میدهی دم به تو من سپردهام
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰
ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا
بر من خسته کردهای روی گران چرا چرا
بر دل من که جای تست کارگه وفای تست
هر نفسی همیزنی زخم سنان چرا چرا
گوهر تو به گوهری برد سبق ز مشتری
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱
گر تو ملولی ای پدر جانب یار من بیا
تا که بهار جانها تازه کُند دل تو را
بوی سلام یار من لخلخهی بهار من
باغ و گل و ثمار من، آرَد سوی جان، صبا
مستی و طُرفه مستیای، هستی و طرفه هستیای
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲
چون همه عشق روی تست جمله رضای نفس ما
کفر شدهست لاجرم ترک هوای نفس ما
چونکه به عشق زنده شد، قصد غزاش چون کنم؟
غمزه خونی تو شد حج و غزای نفس ما
نیست ز نفس ما مگر نقش و نشان سایهای
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳
عشق تو آورد قدح پر ز بلاها
گفتم می مینخورم پیش تو شاها
داد می معرفتش آن شکرستان
مست شدم برد مرا تا به کجاها
از طرفی روح امین آمد پنهان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴
از این اقبالگاه خوش مشو یک دم دلا تنها
دمی می نوش باده جان و یک لحظه شکر میخا
به باطن همچو عقل کل به ظاهر همچو تنگ گل
دمی الهام امر قل دمی تشریف اعطینا
تصورهای روحانی خوشی بیپشیمانی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵
شب قدر است جسم تو کز او یابند دولتها
مه بدرست روح تو کز او بشکافت ظلمتها
مگر تقویم یزدانی که طالعها در او باشد
مگر دریای غفرانی کز او شویند زلتها
مگر تو لوح محفوظی که درس غیب از او گیرند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶
عطارد مشتری باید، متاع آسمانی را
مهی مریخچشم ارزد، چراغ آن جهانی را
چو چشمی مقترن گردد بدان غیبی چراغ جان
ببیند بیقرینه او قرینان نهانی را
یکی جانِ عجب باید که داند جان فدا کردن
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷
مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را
که صد فردوس میسازد جمالش نیم خاری را
مکانها بیمکان گردد زمینها جمله کان گردد
چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را
خداوندا زهی نوری لطافتبخش هر حوری
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸
رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را
فروبرید ساعدها برای خوب کنعان را
چو آمد جان جان جان نشاید برد نام جان
به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر قربان را
بدم بیعشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹
تو از خواری همی نالی نمیبینی عنایتها
مخواه از حق عنایتها و یا کم کن شکایتها
تو را عزت همی باید که آن فرعون را شاید
بده آن عشق و بِستان تو چو فرعون این ولایتها
خنک جانی که خواری را به جان ز اول نهد بر سر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰
ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را
چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را
منم ای برق رام تو برای صید و دام تو
گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را
چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره
[...]