مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را
که صد فردوس میسازد جمالش نیم خاری را
مکانها بیمکان گردد زمینها جمله کان گردد
چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را
خداوندا زهی نوری لطافتبخش هر حوری
که آب زندگی سازد ز روی لطف ناری را
چو لطفش را بیفشارد هزاران نوبهار آرد
چه نقصان گر ز غیرت او زند برهم بهاری را
جمالش آفتاب آمد جهان او را نقاب آمد
ولیکن نقش کی بیند به جز نقش و نگاری را
جمال گل گواه آمد که بخششها ز شاه آمد
اگر چه گل بنشناسد هوای سازواری را
اگر گل را خبر بودی همیشه سرخ و تر بودی
ازیرا آفتی ناید حیات هوشیاری را
به دست آور نگاری تو کز این دستست کار تو
چرا باید سپردن جان نگاری جانسپاری را
ز شمس الدین تبریزی منم قاصد به خون ریزی
که عشقی هست در دستم که ماند ذوالفقاری را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به تعریف و توصیف عشق و زیبایی الهی میپردازد. شاعر با ستایش جمال خداوند و تأثیر آن بر جهان، به بیان احساساتی میپردازد که عشق قادر است مکان و زمان را دگرگون کند و زیبایی را در همه جا پخش کند. او میگوید که عشق الهی، مانند نوری است که زندگی را میبخشد و بهار را به ارمغان میآورد. شاعر همچنین در مورد اینکه چگونه جمال و زیبایی الهی مانند آفتاب درخشیدن دارد و انسانها نمیتوانند جز نقش و نگار او را ببینند، تأمل میکند. او عشق را به عنوان نیرویی قدرتمند معرفی میکند که توانایی تغییر و شکوفایی را در زندگی به همراه دارد. در پایان، شاعر خود را به عنوان قاصدی از شمس الدین تبریزی معرفی میکند و عشق را همچون شمشیری میداند که در دست دارد.
هوش مصنوعی: ای مسلمانان، چه بگویم درباره یاری که با زیباییاش میتواند به جای صد بهشت، فقط یک خار را بسازد؟
کان: معدن جواهر و زر.
نار: آتش
غیرت: رشک.
هوش مصنوعی: زیبایی او همچون آفتاب است و دنیا برایش مانند نقابی است. با این حال، چه کسی میتواند جز طرح و نقشی را ببیند؟
سازوار: سازگار، سازنده.
هوش مصنوعی: اگر گل میدانست که همیشه جوان و شاداب خواهد بود، هرگز پژمرده نمیشد. چون در زندگی، آگاهی و هوشیاری را آفتی نیست.
از این دست: از این جنس. زیبارو و معشوقی را بدست بیاور زیراکه تو از این جنس هستی، چرا باید عاشق بتی مردنی و فانی شوی؟ نگار در مصرع اول: معشوق، زیبارو نگار در مصرع دوم: بُت. جان سپردن: در اینجا عاشق شدن. جانسپار: در اینجا مُردنی.
هوش مصنوعی: من از شمس الدین تبریزی پیامآورم و به جنگ و خونریزی آمدهام؛ اشتیاقی در دل دارم که همچون شمشیر ذوالفقار برنده و قدرتمند است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
درخت گل همی ماند عقیق آگین عماری را
بر او پاشیده چشم ابر در شاهواری را
نشاید گفت بستان را که ماند خلد باری را
سزد گفتن که ماند خلد بستان بهاری را
پدید آرد بباغ اندر کنون هر مرغ زاری را
[...]
به داغی بستم آیین طراوت لالهزاری را
به یک ساغر به سر بردم چو گل فصل بهاری را
مده در جوش گل چون لاله از کف میگساری را
که نعل از برق در آتش بود ابر بهاری را
ندارد دیده پاک آبرویی پیش او، ورنه
به شبنم می دهد گل منصب آیینه داری را
قیامت می کند در ترکتاز ملک دل، گویا
[...]
خوش آن ساعت که، بر بالین خرامی، خاکساری را
به باد دامنی، از خاک برداری غباری را
ز بس ای دیده سر کردی شبِ غم اشکباری را
به روزِ خویش بنشاندی من و ابرِ بهاری را
گدا و بینوا و پاکباز و مُفلِس و مِسکین
ندارد کس چو من سرمایهٔ بیاعتباری را
چرا چون نافهٔ آهو نگردد خونِ دل دانا
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۳ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.