گنجور

 
مولانا

عطارد مشتری باید‌، متاع آسمانی را

مهی مریخ‌چشم ارزد‌، چراغ آن جهانی را

چو چشمی مقترن گردد بدان غیبی چراغ جان

ببیند بی‌قرینه او قرینان نهانی را

یکی جان‌ِ عجب باید که داند جان فدا کردن

دو چشم معنوی باید عروسان معانی را

یکی چشمی‌ست بشکفته‌، صقال روح پذرفته

چو نرگس خواب‌ِ او رفته برای باغبانی را

چنین باغ و چنین شش جو پس این پنج و این شش جو

قیاسی نیست‌، کمتر جو قیاس اقترانی را

به صف‌ها رأیت نُصرت‌، به شب‌ها حارس امت

نهاده بر کفِ وحدت‌، دُر سبع المثانی را

شکسته پشت شیطان را‌، بدیده روی سلطان را

که هر خس از بنا داند به استدلال بانی را

زهی صافی زهی حری مثال می خوشی مری

کسی دزدد چنین دری که بگذارد عوانی را

الی البحر توجهنا و من عذب تفکهنا

لقینا الدر مجانا فلا نبغی الدنانی را

لقیت الماء عطشانا لقیت الرزق عریانا

صحبت اللیث احیانا فلا اخشی السنانی را

توی موسی‌ِ عهد‌ِ خود‌، درآ در بحر جزر و مد

ره فرعون باید زد‌، رها کن این شبانی را

الا ساقی به جان تو به اقبال جوان تو

به ما ده از بنان تو شراب ارغوانی را

بگردان بادهٔ شاهی که همدردی و همراهی

نشان درد اگر خواهی بیا بنگر نشانی را

بیا درده می احمر که هم بحر است و هم گوهر

برهنه کن به یک ساغر حریف امتحانی را

برو ای رهزن مستان رها کن حیله و دستان

که ره نبود در این بستان دغا و قلتبانی را

جواب آنک می‌گوید به زر نخریده‌ای جان را

که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را