محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
سروی از یزد گذر کرد به کاشانهٔ ما
که ازو چون ارم آراسته شد خانهٔ ما
با دلی گرم نشاط آمد و از حرف نخست
گشت افسرده دل از سردی افسانهٔ ما
فتنه را سلسله جنبان نشد آن زلف که هیچ
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
فرمود مرا سجدهٔ خویش آن بت رعنا
در سجده فتادم که سمعنا واطعنا
ما دخل به خود در میدیدار نگردیم
ما حل له شارعنا فیه شرعنا
بودیم ز ذرات به خورشید رخش نی
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
ای گوهر نام تو تاج سر دیوانها
ذکر تو به صد عنوان آرایش عنوانها
در ورطهٔ کفر افتد انس و ملک ار نبود
از حفظ تو تعویذی در گردن ایمانها
ای کعبهٔ مشتاقان دریاب که بر ناید
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹
به صد اندیشه افکند امشبم آن تیز دیدنها
در اثنای نگاه تیز تیز آن لب گزیدنها
ز بس برجستنم در رقص دارد چون سپند امشب
به سویم گرم از شست آن ناوک رسیدنها
زبان زینهار افتد ز کار از بس که آید خوش
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
عجب گیرنده راهی بود در عاشق رباییها
نگاه آشنای یار پیش از آشناییها
ز حالت بر سر تیر اجل در رقص میرد
دل نخجیر را هر نغمه زان ناوکساییها
نیاری پای کم ای دل که خواهد کرد ناز او
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱
دیشبش در خواب دیدم با رخ چون آفتاب
آن چنان فرخ شبی دیگر نمیبینم به خواب
بسته آتشپارهٔ من تیغ و من حیران که چون
بسته باشد در میان آتش سوزنده آب
خانهها در بادخواهد شد چه از دریای چشم
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
ای زیر مشق سر خط حسن تو افتاب
در مشق با کشیدن زلف تو مشگ ناب
بس نقش خامه زیر و زبر گشت تا از آن
نقشی چنین ز دقت صانع شد انتخاب
عکست که ای کرده در آب ای محیط حسن
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳
برشکن طرف کله چون بفکنی از رخ نقاب
صبح صادق کن عیان بعد از طلوع آفتاب
گفت امشب صبر کن چندان که در خواب آیمت
صبر خواهم کرد من اما که خواهد کرد خواب
سهل باشد ملک دل زیر و زبر زآشوب عشق
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴
همچو شمعم هست شبها بیرخ آن آفتاب
دیده گریان سینهٔ بریان تن گدازان دل کباب
بسته شد از چار حد بر من در وصلش که هست
دل غمین خاطر حزین تن در بلاجان در عذاب
در زمین و آسمان دارند ز آب و تاب او
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵
حسن روزافزون نگر کان خسرو زرین طناب
دی هلالی بود و امشب ماه و امروز افتاب
بود در خرگه نقاب افکنده و محجوب لیک
دوش خرگه بر طرف شد دی نقاب امشب حجاب
رایت من بین که در جولان گهش بوسیدهام
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶
نامسلمان پسری خون دلم خورد چو آب
که به مستی دل مرغان حرم کرده کباب
کار بر مرغ دلم در کف طفلی شده است
آن چنان تنگ که گلشن بودش چنگ عقاب
شاهد عشق حریفیست که گر یابد دست
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷
نیست امروز شکست دلم از چشم پرآب
دایم این خانه خرابست ازین خانه خراب
رعشهٔ نخل وجودم نگذارد که به چشم
آشیان گرم کند طایر وحشی وش خواب
چو پر آشوب سواری که به شادی نرسید
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
رخش در غیر و چشم التفاتش در من است امشب
هزارش مصلحت درهر تغافل کردنست امشب
بتی کز غمزه هر شب دیگری را افکند در خون
نگاهی کرد و دانستم که چشمش برمنست امشب
تن و جانم فدای نرگس غماز او بادا
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹
خیالش را به نوعی انس در جان من است امشب
که با این نیم جانیها دو جانم در تنست امشب
به صحبت هر که را خواند نهان آرد به قتل آخر
مرا هم خوانده گویا نوبت قتل منست امشب
به کف شمشیر و در سر باده چند اغیار را جوئی
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰
بزم پر فتنه از آن طرز نگاهست امشب
فتنه در خانه آن چشم سیاهست امشب
دی گریبان رد حسن مه کنعانی بود
از صفا تابده پنجهٔ ماهست امشب
دوشم از عشق نهان هر گوهر راز که بود
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱
وصلم نصیب شد ز مددکاری رقیب
یاران مفید بود بسی یاری رقیب
در شاه راه عشق کشیدم ز پای دل
صد خار غم به قوت غمخواری رقیب
بیزاریش چو داد ز یارم برات وصل
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲
یگانهای در دل میزند به دست ارادت
که جای موکب حسنش ز طرف ماست زیادت
اگر کشاکش زور قضا بود ز دو جانب
میانهٔ من و او نگسلد کمند ارادت
در این ولایت پر شور و فند خانهٔ کنعان
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳
چو هجر راه من تشنه در سراب انداخت
سکون سفینه به گرداب اضطراب انداخت
فلک ز بد مددیها تمام یاران را
چو دست بست گلیم مرا در آب انداخت
زمانه دست من اول به حیله بست آن گه
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴
دور بر بسترم از هجر تو رنجور انداخت
چشم زخم عجبی از تو مرا دورانداخت
من که سر خوش نشدم از می صد خمخانه
به یکی ساغرم آن نرگس مخمور انداخت
آن که در کشتن من دست اجل بست به چوب
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵
آن که آیینهٔ صنع از روی نیکوی تو ساخت
همهٔ آیینهٔ رخان را خجل از روی تو ساخت
طاق ایوان خجالت گذرانید ز مه
آن که بالای دو رخ طاق دو ابروی تو ساخت
نخل بند چمن حسن تو بر قدرت خویش
[...]