گنجور

 
محتشم کاشانی

دور بر بسترم از هجر تو رنجور انداخت

چشم زخم عجبی از تو مرا دورانداخت

من که سر خوش نشدم از می صد خمخانه

به یکی ساغرم آن نرگس مخمور انداخت

آن که در کشتن من دست اجل بست به چوب

ناوکی بود که آن بازوی پرزور انداخت

رنج را از تن مایل به اجل دور افکند

مژدهٔ پرسش او بس که به دل شور انداخت

ساخت بر گنج حیات دو جهانم گنجور

به عیادت چو گذر بر من رنجور انداخت

از دل جن و بشر شعلهٔ غیرت سر زد

از گذاری که سلیمان به سر مور انداخت

کلبهٔ محتشم از غرفهٔ مه برد سبق

تا بر او پرتوی آن طلعت پرنور انداخت