گنجور

 
محتشم کاشانی

نیست امروز شکست دلم از چشم پرآب

دایم این خانه خرابست ازین خانه خراب

رعشهٔ نخل وجودم نگذارد که به چشم

آشیان گرم کند طایر وحشی وش خواب

چو پر آشوب سواری که به شادی نرسید

فتنه را پا به زمین چون تو نهی پا برکاب

خواه چون شمع بسوزان همه را خواه بکش

که خطای تو ثوابست و گناه تو ثواب

تا خجالت ز سگانت نبرم بعد از قتل

استخوانم به بیابان عدم کن پرتاب

کر به جرم نگهی بی‌گنهی سوختنی است

بیش ازین نیز مسوزش که کبابست کباب

محتشم بر در عزلت زن و از سروا کن

صحبت اهل نصیحت که عذابست عذاب