گنجور

 
محتشم کاشانی

برشکن طرف کله چون بفکنی از رخ نقاب

صبح صادق کن عیان بعد از طلوع آفتاب

گفت امشب صبر کن چندان که در خواب آیمت

صبر خواهم کرد من اما که خواهد کرد خواب

سهل باشد ملک دل زیر و زبر زآشوب عشق

ملک ایمان را نگهدارد خدا زین انقلاب

دی که در من دیدن آن آفتاب آتش فکند

دیده آبی زد بر آتش ورنه می‌گشتم کباب

چون عنان گیرم سواری را کز استیلای حسن

می‌رود پیوسته صد ابرو کمانش در رکاب

عشق اگر پاکست در انجام صحبت میشود

رسم معشوقان نیاز آئین عشاقان عتاب

جز من مظلوم کز عمر خودم بیزار کیست

آن که آزارش گناه و کشتنش باشد ثواب

در میان بیم و امیدم که هر دم می‌کند

مرگ در کارم تعلل زید در قتلم شتاب

دی سوال بوسه‌ای زان شوخ کردم گفت نیست

محتشم حرف چنین را غیر خاموشی جواب