جیحون یزدی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۴ - تغزلی است در استقبال حکیم عنصری
ای که نرخ بوسهات بر ما به نقد جان کنی
جان گران شد یا که خواهی بوسه را ارزان کنی
ظلم بر کتان کند مه لیکن ای نازکبدن
تو همان ماهی که بر خود ظلم از کتان کنی
تا کی از چوگان زلف و گوی سیمین ذقن
[...]
جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱
بس که دیدم همه سو آن بت هرجائی را
هیچ نشتاختهام معنی تنهایی را
نیست مغزم دمی از نکهت زلفش خالی
تا چه سرّ است نهان این سر سودائی را
زاهدا دور شو از بادهپرستان که بالطبع
[...]
جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲
شرف دهد چو نگارین من دبستان را
کشد زرشک دبستان هزار بستان را
ببین بطره و لعلش اگر ندیدستی
بدست اهرمنی خاتم سلیمان را
بجز تعلق رنگین رخش بمشکین زلف
[...]
جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
هر شبی کآن پسر از مهر به تمکین من است
سرو در بستر و خورشید به بالین من است
هر که دید اشک مرا خواست ببیند رخ او
ماه را بین که غرامتکش پروین من است
عشقبازی به خم طُرّهٔ سیمینذقنان
[...]
جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴
مطرب از وصف لبت تا که بیانی دارد
بحقیقت سخنش لطفی و جانی دارد
سرگرانست اگر زلف تو با ما چه عجب
بدوش از دل ما بار گرانی دارد
تا قرین با قمر چهر توشد عقرب زلف
[...]
جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵
هی سر زلف خون آن شوخ پری زاده زند
خوی بدبین که شبیخون بهر افتاده زند
گشت لوح دلم از خال و خطش عکس پذیر
هرچه نقش است بما آن پسر ساده زند
بگذر ای شیخ زخاک در خمار بخیر
[...]
جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶
چشمت به تیر غمزه دلم را نشانه کرد
این لطف هم که کرد بمستی بهانه کرد
زاهد حدیث حور کند ای پسر می آر
مردانگی نداشت خیالی زنانه کرد
از پیر میفروش کرامت عجب مدار
[...]
جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
دلت آن به که به هم چشمی چشم تو نکوشد
یا به بیماریش از صحت خود چشم بپوشد
تو بعناب مداوا نتوانی که زخجلت
پیش عناب لبت شیره عناب بخوشد
خود چه دلسوخته بوسه زدت کز تف عشقش
[...]
جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
ایماه گلت را مگر از زهره سرشتند
یا برلب توطالع داود نوشتند
آنقوم که با چون تو جوانند هم آغوش
خود پیر نگردند که از اهل بهشتند
عشاق ترا موی سیه یافت سپیدی
[...]
جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
کیست آن لعبت مغرور که رعناست زبس
همه کس را سر او هست و درونی سرکس
من برآنم که ره عشق تو گیرم در پیش
گر بدانم که دو صد غالیه دارد در پس
یار اگر نیست وفادار چه فرق از اغیار
[...]
جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
آنکه عشاق بود بنده رخسار بدیعش
سعی ما با خط او نقش بر آب است جمعیش
کس ندانم که نخواهد بود آن ترک مطاعش
دل نباشد که نیابی بر آن شوخ مطیعش
هرکه را چهر تو منظور چه زحمت ز خزانش
[...]
جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
دوش درخواب همی خنجر جانان دیدم
تشنه خوابیدم و سرچشمه حیوان دیدم
چو هلالیست بخورشید جمالت ابرو
که کمالش همه پیوسته بنقصان دیدم
راستی ازذقنت عاقبتم پشت خمید
[...]
جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
تسکین خاطر آورد آن روی مهوشم
یاللعجب که جوش برد از دل آتشم
گر ابروی کمان تو سازد هزار صید
گو یدکه کم نگشته خدنگی زترکشم
قدت بناز دل برد و رخ بعشوه جان
[...]
جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
کی دست زدامنت بدارم
صد بار زنند اگر بدارم
بالای تو گربلاست ایکاش
میگشت پر از بلا کنارم
دستم نرسد چو خط برآن زلف
[...]
جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
شیخ محرم شو وز آن مغبچه پیمانه بزن
سخن از حور مگو ساغر مردانه بزن
ای بت سیمبدن چشم مپوش از دل من
گنجی از سیمی و خرگاه به ویرانه بزن
گر پریشانی جمعیت ما میطلبی
[...]
جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
رخ ندانم که بود نازک و سیمینتر از این
دل ندیدم که سبک باشد و سنگینتر از این
چهره ام زرد و جهانم سیه و اشکم سرخ
نشود کار کس از عشق تو رنگینتر از این
چند گویی که حدیث از لب من باز مگو
[...]
جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
ای ترک جفاپیشه لختی به وفا دم زن
بگشای ز ابرو چین بر طرّهٔ پر خم زن
چون خط سیه کارت بر چهر سپیدت رست
با زلف بگو زین پس رو حلقه ماتم زن
گر هر که ترا جویاست بر کشتن او کوشی
[...]
جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
ای ورق عشق تو دفتر آیین من
موی تو و روی تو کفر من و دین من
تا بودم در نظرت قامت تو جلوه گر
نیست بسرو سهی الفت و تمکین من
خانه بر انداختن شیوه هر روز تو
[...]
جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
نبود به میگساری عیبی به غیر مستی
آن هم چو نیک بینی بهتر ز خودپرستی
از آن دهان و لب گشت بر من یقین که ایزد
بر نیستی نهاده است بنیاد ملک هستی
معراج ما ضعیفان در خاکساری آمد
[...]
جیحون یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
گرچه ز دشمنی همی درپی کشتن منی
دوستیت فزایدم وه که چه طرفه دشمنی
خوانمت آفتاب اگر خیره مبین به سوی من
زانکه به رخ درین مثل خود تو دلیل روشنی
با تو بدین لطافتت پنجه نمیتوان که تو
[...]