گنجور

 
جیحون یزدی

بس که دیدم همه سو آن بت هرجائی را

هیچ نشتاخته‌ام معنی تنهایی را

نیست مغزم دمی از نکهت زلفش خالی

تا چه سرّ است نهان این سر سودائی را

زاهدا دور شو از باده‌پرستان که بالطبع

تاب خشکی نبود مردم دریائی را

تا که مشغول صفاتی، نبری راه به ذات

بگذر از عالم نی گر طلبی نائی را

در مژه تا چه فسون باشدش آن خسرو حسن

تا به اکنون که نکو کرده صف آرائی را

سیم اشک و زر چهرم بود ار هیچم نیست

عشق تو داده به من فقر و توانائی را

زیر این طاق مقرنس نسزد منزل دل

خانه سخت است مکان مردم صحرائی را

کور باید نظر از هر چه به جز طلعت دوست

گرچو جیحون طلبی لذت بینایی را

نیکنامی است چو مطبوع به دوران امیر

مپسند از دل ما این همه رسوائی را

خان دریا دل صافی گهر راد، حسین

که فلک ختم بدو ساخته مولائی را