گنجور

 
جیحون یزدی

دلت آن به که به هم چشمی چشم تو نکوشد

یا به بیماریش از صحت خود چشم بپوشد

تو بعناب مداوا نتوانی که زخجلت

پیش عناب لبت شیره عناب بخوشد

خود چه دلسوخته بوسه زدت کز تف عشقش

تب برآوردی وزان لب همه تبخاله بجوشد

گو طبیعت ندهد نسخه بتجویز بنفشه

که برخط تو عطار بنفشه نفروشد

اگر از ناله نی تابش تب از تو شود طی

گوش سوی دل من دارکه چون نی بخروشد

بسکه شیرین لب تو خنده زد از گریه جیحون

ننشینم ترش ار چند گهی تلخ بنوشد

زعفرانیست رخت از تب وزانش بستودم

که همی خواجه به خنده غزلم چون بنیوشد