گنجور

 
جیحون یزدی

گرچه ز دشمنی همی درپی کشتن منی

دوستیت فزایدم وه که چه طرفه دشمنی

خوانمت آفتاب اگر خیره مبین به سوی من

زانکه به رخ درین مثل خود تو دلیل روشنی

با تو بدین لطافتت پنجه نمیتوان که تو

نرم‌تری ز پرنیان لیک به سختی آهنی

روی تو را به برگ گل کردم اگر مشابهت

شاهد بر عقیدتم خود تو به وجه احسنی

در ره اشتیاق تو من که زپا در آمدم

حال پیاده باز پرس ای که سوار توسنی

جیحون بهر تو گذشت از سر خون خود ولی

شاید پاس خون من از تو که پاکدامنی