گنجور

 
جیحون یزدی

شرف دهد چو نگارین من دبستان را

کشد زرشک دبستان هزار بستان را

ببین بطره و لعلش اگر ندیدستی

بدست اهرمنی خاتم سلیمان را

بجز تعلق رنگین رخش بمشکین زلف

چنین علاقه کم افتد بکفر ایمان را

مرا تصور چهرش کجا دهد تسکین

که تشنگی نبرد وصف آب عطشان را

گشاده دست تطاول بروی اوتا زلف

ز رهزنی بقفا بسته دست شیطان را

مرا که بیدل و دینم ز زلف او چه هراس

که نیست وحشت خاطره زدزد عریان را

بدامن شب زلفش نمیرسد چون دست

سزد چو صبح اگر بر درم گریبان را

مگر بگندم از آن خال جلوه دید آدم

که خود به نیم جوانگاشت باغ رضوان را

مرا که در رمضان هم زچشم او مستی است

چرا ببدرقه پویم بباده شعبان را

همی چو زلف تو افتادگی کند جیحون

گدانگر که پی همسریست سلطان را