گنجور

 
جیحون یزدی

مطرب از وصف لبت تا که بیانی دارد

بحقیقت سخنش لطفی و جانی دارد

سرگرانست اگر زلف تو با ما چه عجب

بدوش از دل ما بار گرانی دارد

تا قرین با قمر چهر توشد عقرب زلف

عاشق روی توهر لحظه قرانی دارد

جای خوبان بدل و جای تو برمنظرجان

هرکسی بر حسب خویش مکانی دارد

کی چو لعل تو بود مهر سلیمان آری

مهر تسخیر دل خلق نشانی دارد

ابروانت نه همین تیر جفا راند به من

ماه نو نیز از او پشت کمانی دارد

کهنه شد شهرت شیرین وکنون نوبت ماست

هر صنم عهدی و هرشوخ زبانی دارد

گر غزل شیوه جیحون نبود عیبی نیست

هرکسی طبعی و هر طبع زبانی دارد

بعیان اینقدر جور مکن آگه باش

که ملک زاده بمن لطف نهانی دارد

آفتاب فلک مرتبه شهزاده رفیع

که فلک پاس درش را جولانی دارد